#یادگاری_سرخ_پارت_146
-اره.همه اماده ایم.منتظر شماییم.
خیلی خب تو برو بشین تو ماشین از صبح سرپایی برات خوب نیستا.
هانیه:هومن جان بیا بریم عمه.هومن نگاهی سمتم کرد و گفت:
من برم مامانی؟
با لبخندی گفتم:اره عزیزم با عمه برو.من وو بابایی هم الان میایم.
هومن سمت هانیه رفت ودر حالی که با هانیه صحبت میکرد گفت:
سپهرم اومده عمه؟
-اره عزیزم.توماشین نشسته.
رفتم بالا ببینم پیش پوریا.وارد اتاق شدم که دیدم مشغول جمع کردن سجاده هست.سجاده ی حامد روکه خودم ازش استفاده میکردم به پوریا داده بودم. با لبخندی گفتم:
قبول باشه.
-ممنون خانمی.شرمنده دیگه درگیر ماشین شدم نتونستم اول وقت بخونم معطل شدین.
-نه عزیزم.بقیه هم تازه اماده شدن.اگه چیزی نمیخوای برداری بریم دیگه.
سمتم اومد و دست به دستم داد و گفت:بریم عزیزم.
پایان.
romangram.com | @romangram_com