#یادگاری_سرخ_پارت_145


...........

هومن 6 ساله شده بود.دختری دوساله به اسم هیوا داشتیم که ثمره ی زندگی مشترک منو وپوریا بود.یک سال بعد از ازدواج منو پوریا. هانیه و بهداد ازدواج کردن و دوباره به خارج برگشتن. بعد از اتمام درس هانیه برای همیشه اومدن ایران.در حال حاضر هانیه مسافری در راه داره.غزل و سیامک هم که پسری 4 ساله به اسم سپهردارن.بعد از ازدواجمون با اونا صمیمی تر شدیم.منم درسم رو تموم کرده بودم و مشغول به کار شده بودم.به اصرار خودم تو خونه ای که با حامد زندگی میکردم زندگی مشترکمون رو اغاز کرده بودیم.





تو این چند سال پوریا چیزی از محبت پدرانه برای هومن کم نذاشته بود.هومن رو با تمام وجودش دوس داشت.

لطف خدا شامل حالم شده بود و خوشبختی رو با تموم وجود حس میکردم.پوریا یه مرد واقعی بود که روز به روز بیشتر عاشقش میشدم.





تو این چند سال هر تابستون تمام خانواده ها که شامل خانواده ی من وحامد وپوریا با غزل و سیامک و به تازگی هانیه و بهداد بود برای رفتن به مشهد مقدس همراه میشدیم.





هومن بابایی کجاست؟

بالا نماز میخونه گفت .

-هیوا پیش کیه مامانی؟

-دست مامان گیتیه.

صدای هانیه از پشت سرم اومد:شیوا پوریا کجاس؟چرا نمیاین دیگه؟

-الان میایم.شما اماده شدین؟


romangram.com | @romangram_com