#یادگاری_سرخ_پارت_129


راس میگفت فکر کنم چند خیابون بالاتر از اینجا باشه.

با شیطنت گفت:یه کافه نزدیک دعوتت کردم که زود بری پیشش.پاشو بیش تر از این منتظرش نذار.

لبخندی زدم و گفتم:که اینطور.

-ماشین که داری؟

-اره.با ماشین اومدم.

-پس بریم دیگه.

-از جام بلندش شدم وبا خنده گفتم:نسکافه ها رو.

خندید گفت:بحثمون اونقدری داغ بود که یادمون رفت.

مریم ازم جدا شد و به سمت ماشینم حرکت کردم.با خودم میگفتم:یعنی برم؟ولی نمیدونم چرا اضطراب شدیدی داشتم از رووبه رو شدن با پوریا.تو دلم میگفتم وای به حالت مریم اگه پوریا بگه نمیخوام ببینمت.

چند تا خیابون رو رد کردم و بالاخره رسیدم.تازه متوجه شدم این همون کوچه ایه که قبلا پوریا من اورده بود.پس اینجا خونشه؟چرا تنها؟حتما خونه مجردی داره.بیچاره مامان باباش.همین یه بچه رو دارن اینم که خودشو اینجا حبس کرده.

کلیدوو از کیفم دراوردم.چند بار ت دستم چرخوندمش و بالاخره به خونه نزدیک شدم.وای باز کنم؟چند تا نفس عمیق کشیدم وو کلیدو به در رسندم.چشمامو بستم و کلید رو تو در جا دادم.بالاخره چرخوندمش.یا خدا گفتم و درو هل دادم.

سکوت مطلق تو خونه برپا بود.اروم اروم قدم برمیداشتم.با خودم میگفتم فکر کن پریا از پشت منو بگیره بعد با اردنگی شوتم کنه بیروون.چه حالی میده؟از این فکر خندم گرفته بود.تا اینکه متوجه شدم به هال رسیدم.

از شلوار و تی شرت بگیر تا بطری م*ش*ر*و*ب وسیگار.همه کف خونه خودنمایی میکردند.

پس کجاست؟نکنه خونه نیس؟

شانس منه دیگه.حبس بودا تا من اومدم ازاد کرده خودشو.یه لحظه نگام رو یه فرد خوابیده ثابت موند.چیزی به تن نداشت جز یه شلوارک.رو کاناپه خوابده بود.جلووش که دیگه نگو.بازار شام بود مثل کف هال.

اخ چقدر دلتنگش بودم.واقعا هم ژولیده بودا.موشو با اینکه کج و بهم ریخته میزد ولی مرتب بود ولی الان رو صوورتش پخش شده بود و ناگفته نماند که با این حالم بازم جذاب بود.ته ریشی رو روی صورتش دیدم.اصلا عادت نداشت ریش بذاره.

کاش میتونستم سمتش برم و ب*و*سه بارانش کنم.واقعا میخواستم.


romangram.com | @romangram_com