#یادگاری_سرخ_پارت_119


تا اومدم زبون باز کنم چیزی بگم پشت بهم ایستاد و دستش رو به نشونه ی سکوت بالا اورد.

-پوریا باور کن...

پوریا:هیچی نگو شیوا.هیچی....فقط برو.به سمتم برگشت و گفت:نه تنها الان برای همیشه برو.دیگه هم برنگرد.

دستش رو سمت در اتاق دراز کرد و گفت:بازه میتونی بری.

دوس داشتم زار بزنم و التماسش کنم.میخوواستم بهش بفهمونم که کمی هم به من حق بده.میخاستم بهش بگم از حرفم پشیمونم.ولی دیگه دیر شده بود.مثل بازنده ای عقب نشینی کردم و از اتاق خارج شدم

وارد خونه شدم .کلافه بودم و توحس و حال خودم نبودم که گیتی جون متعجب پرسید:

سلام عزیزم تو با چی رفتی؟ماشینت دم در بودکه.کلی نگرانت شدم.

نیاز داشتم به یه آ*غ*و*ش پناه ببرم و بگم تو دلم چه غوغایی به پا شده ولی افسوس که نمیشد.

باید یه بهونه جور میکردم ولی چی اخه؟

مجبور شدم درووغ بگم.با دستپاچگی گفتم:یکم سرگیجه داشتم گفتم پشت ماشین نشینم بهتره.در بست رفتم دیگه.

به دستام نگاهی کرد و گفت:مادر چیزی نخریدی که؟

وای چه فاجعه ای؟اینو چی کارش کنم؟خرید زیادی که نداشتم.یه چند قلم وسایل ارایشی که ضروری بود ر میخواستم بگیرم که گفتن اصلش رو فعلا تموم کردن منم فقط یه کرم پودر خریدم.همین.

بیچاره گیتی جون حق داشت.با اینکه اصلا توکارام دخالت نمیکرد ولی خب مشکوک بود دیگه.ماشین دم در.چیزی هم که همرام نبود بالاخره نگران میشه.

کنجکاوانه پرسیدم:گیتی جون هومن کجاست؟خوابیده؟

لبخندی زد و گفتم:ماشالا به جونش.از بس بازی میکنه.فکر کن از خستگی زیاد بدون شیشه شیر تو ب*غ*ل اسیه خوابش برد.

الانم بالاس.تو اتاقه گذاشتمش.

نگاه سپاسگذاری بهش کردم و با لبخندی ازش جدا شدم.


romangram.com | @romangram_com