#یادگاری_سرخ_پارت_115
سرش رو نزدیکم کرد وبا صدایی دورگه از عصبانیت گفت:
ه*ر*زگی..میخوام ه*ر*زگیم رو نشونت بدم.
چنان درو محکم کوبوند که از جا پریدم.تا به خودم امدم که بازش کنم دیدم با تیکی ماشین رو به حرکت دراورد.
تو ماشین هیچ چی نمیگفتم فقط اشک میریختم.اونقدری با سرعت میروند که چند بار سر پیچ تا خوردن تو شیشه ماشین سمت خودم چیزی نمونده بود.
با عصبانیت و فریاد گفتم:داری چه غلطی میکنی؟
جوابمو نداد ولی در عوض نگاهی بهم کرد که خودم رو به شیشه چسبوندم.بالاخره تو یه کوچه پیچشد و نگه داشت.
با گیجی اطراف رو نگاه میکردم وهق هقمو کنترل میکردم.تا به خودم اومدم در ماشینو باز کرد ومنو بیرون اورد.اونقدری بازومو محکم کشید که فکر کنم جای دستاش کبود شه رو دستم.
یه اپارتمان دوطبقه رو دیدم که روبه روش ایستادیم.کلید انداخت وبازش کرد.بعدم منو هول داد تو.
طوری که اگه دستمو به دیوار نگرفته بودم نقش زمین شده بود.
نگاه پر نفرتی بهش کردم و گفتم:معلوم هست چه غلطی میکنی روانی؟
به دیوار چسبیده بودم که نزدیکم شد.نفسی با حرص بیرون داد و گفت:
اون حرفا چی بود پشت گوشی گفتی؟جوابی ندادم که داد زد:با تو بودم.
بدنم به رعشه در اومد و گفتم:یه حقیقت بود حقیقت.مثل اینکه داره باورم میشه کی هستی.چه خوب که چشام باز شد.
از حرفام شوکه شده بود.فقط خشمش بیشتر میشد.با صدایی نامفهوم گفت:
واضح تر بگو ببینم چی میگی.
مثل اینکه اعتماد به نفس بدست اورده بودم داد زدم:گذشتتو.پست بازیاتو.ه*ر*زه گیاتو.چرا بهم نگفتی کی هستی هان؟چرااااا؟سرم رو پایین انداختمو گفتم:ولی یکی اومد و با چند تا عکس چشمو باز کرد.
متعجب پرسید:چند تا عکس؟چه عکسی؟درس حرف بزن شیوا.
romangram.com | @romangram_com