#یادگاری_سرخ_پارت_109


بعدم با پوزخندی گفت:طفلی.اخر یه روز باید گند یکیش درمیومد دیگه.

دستام ناخود اگاه روی میز سر خورد و افتاد پایین.

خطاب به مریم ادامه داد:نه مریم جون؟؟؟؟





نگاهم به مریم ثابت موند که دیدم اینبار عکس العملی نشون داد و گفت:حالا اگرم گندش دراومده باشه بعضی ها عرضه ندارن گندکاریاشونو جمع کنن طلا جوووووون.

طلا یه دفعه رنگ عوض کرد طوری که مهر خاموشی بردهانش خورد.

بعدم با نگاهی به سمت من بلند شد و خدافظی کرد.

هنوز ت شوک شنیدن حرفاش بودم.منظورش چی بود؟از زیاده روی.از گند کاری؟چرا اینجوری صحبت میکرد.

تو افکارم غرق بودم که مریم با حرص گفت:ایکبیری.

متوجه شده بود که شوکه شدم با لبخندی گفت:میگم شیوا جون چرا چیزی نمیخوری هان؟غزل خانوم شما پذیرایی کنین از خودتون.

غزل گوشی به دست داشت صحبت میکرد.پس چیزی از این صحبتا نشنیده وگرنه اونم متعجب میشد.

خلاصه مریم هر چی سعی میکرد ذهن منو سمت دیگه ای بچرخونه موفق نشد که نشد.

رم نمیشد بپرسم منظورش چی بود ولی تعجب رو کاملا در چهرم میدید.

در همین حین پوریا و سیامک به سمت ما اومدن.با دیدنش لبخندی مصنوعی زدم.

سیامک از غزل خواست که تو ر*ق*صیدن همراهیش کنه و اونم مشتاقانه پذیرفت.پوریا دستش رو سمت دراز کرد و گفت:

تو چرا نشتی؟تو هم باید منو همراهی کنی دیگه.


romangram.com | @romangram_com