#یادگاری_سرخ_پارت_101


نزدیکم شد.نزدیک و نزدیک تر.صورتش با من فاصله ای نداشت که نگاهش رو روی صورتم ثابت کرد وبعد از مکثی گفت:بوودن با تو برام خسته کننده نیس.چون...چون در کنارت ارومم.اونقدری اروم که دوس دارم تو آ*غ*و*شم بگیرمت و بیشتر کنم این ارامشو.نگاهم رو ازش گرفتم و سر به زیر سمت مغازه ی مورد نظر حرکت کردم.صدای قدمهاش رو پشت سرم میشنیدم.وارد مغازه شدم که با نگاهی به لباسا چشمم به یه ست لیمویی افتاد.وای چه خوشگل بود.یه لحظه هومن رو تصوور کردم تو این رنگ.خوردنی میشد.دستم رو سمت لباس بردم و مشتاقانه پرسیدم :ببخشین این ست لیمویی رو میشه بیارین برامون؟

بازم نگاهم رو سمتش بردم که متوجه شدم فروشنده از پوریا پرسید:پسرتون چند ماهشه.تا سایز 9 الی 10 ماهه داریم.

به سمت پوریا برگشتم که منتظر جواب من بود .بدون مکثی گفتم:7 ماهشه.

فروشنده با خنده گفت:خوشبختانه این سایز رو واسه این ماه داریم.بعدم یه ستش رو اورد و جلومون گذاشت.یه لحظه از قیافه ی هومن غافل نمیشدم.خواستم در کیفم رو باز کنم که به چهره ی پوریا نگاه کردم.با لبخندی بدون اینکه فروشنده متوجه بشه سرم رو پایین اوردم وزیر لب گفتم:در نیارم؟

سمتم اومد و گفت با صدایی بلند گفت:خب عزیزم.انتخابش کردی دیگه؟ و رو به فروشنده گفت:خانم چقدر تقدیمتون کنم؟

قیمت رو گفت و با پرداخت پوریا بیرون اومدیم.پوریا با اخمی مصنوعی و لحنی شوخ گفت:

عزیزم چرا نمیگی بچمون چند ماهشه.دیدی خانمه چطور نگام میکرد؟

از این طرز بیانش خوشم میومد.در جوابش گفتم:تقصیر توئه عزیزم که پدر خوبی نیستی.

چشماش گشاد شد و لبخندی بر لبش جا گرفت.انتظار این نداشت که اینطوری جوابش بدم.با لحن خاصی گفتم:اینجوریه دیگه عزیییییییییزم.

نفسی صدا دار بیرون داد و راه افتادیم.حتی لحظه ای احساس نکردم که نزدیک غریبه ای هستم.حس میکردم سالهاست میشناسمش.ادم خاصی بود.اخمش به جا.شوخیش به جا.جدیت خاصی داشت.اگه بگم اونشب از بودن در کنارش خسته نشدم بیراهه نگفتم.

منو سر خیابون پیاده کرد وتا خونه راهی نبود.موقع خدافظی ازش تشکری کردم وبامبوهایی که دستم بود رو براش تکون دادم.داشتم حرکت میکردم که گفت:شیوا

به سمتش برگشتم که سر به زیر بود.چند ثانیه منتظر بودم که گفت:امیدوارم این باهم بودن ر از دست ندم.چیزی نگفتم که با صدایی بلند تر گفت:راستی عزییییییییییزم بچموووون رو بب*و*س حتما.

با این حرفش لبخندی بر لبم نشست که با باز و بسته کردن چشمام جووابش رو دادم و ازش جدا شدم.

با انرژی فراوان وارد خونه شدم و سلامی به همه تحویل دادم.جز گیتی جون از اشپزخونه بیرون اومد.گل ها رو تقدیمش کردم گفتم:اینم برای با محبت ترین مادرشوهر دنیا. بامب گرفتم که تو گلاتون ندارین.تشکری کرد و ازم گرفتشون.هانیه در حالی که هومن رو ب*غ*ل کرده بود پایین میومد و میگفت:سلام بر بهترین نارفیق دنیا.

با لبخند گفتم:من نارفیقم یا تو که از صبح با بهداد میری بیرون و نمیگی یه زن داداش دارم.بهم نزدیک شد و هومن رو ب*غ*لم داد.اوونقدری ب*و*سیدمش که صدای هانیه دراومد.از تو جعبه ای که تو دستم بود لباسش رو بیرون اوردم و گفتم:اینم برای گل پسرم که الهی فداش بشم من.بازم شرووع کردم به بووسیدنش.لباسه دست هومن بود و به بالا وو پایین تکونش میداد.هانیه با ذوق گرفتش و گفت که میخواد تنش کنه.وقتی تنش کرد اینقدر دیدنی شد که به نوبت ب*و*سه بارانش میکردیم.

شبم رو به خوبی گذروندم و به ارومی به خواب رفتم.اروم تر از همیشه.

صبح با بوازش دستان هومن بیدار شدم.میدونستم بازم هانیه مشغول اذیت و ازاره.


romangram.com | @romangram_com