#یادگاری_سرخ_پارت_102
چشمامو باز کردم وبا اخم گفتم:ای بر مردم ازار جماعت لعنت.از تخت جدا شدم و لبامو جمع کردم .ب*و*سه ای برای هومن فرستادم.
هانیه با خنده گفت:مردم ازار پسرته.بر پسرت لعنت؟؟؟؟؟؟
با لبخد گفتم:فعلا که لعنت ما نصیب حال عمه ش شد نه خودش.
بلند شدم و سمت دستشویی رفتم که صدای هانیه رو شنیدم.
خطاب به هومن میگفت:میبینی مامانی بهمون چی میگه؟اومد بیرون حسابشو برسیم .باشه عمه؟
بیروون اومدم وم*س*تقیم سمت هومن رفتم.تا بهش رسیدم هانیه کنار کشید خودش.باز نزدیکش شدم که تکرار کرد عملشو.
هومن که از این عمل ما خوشش اومده بود غرق خنده شده بود.لحظه به لحظه خندش رو بلند تر میکرد اونقدری که دلم براش ضعف رفت.پریدم و از ب*غ*ل هانیه جداش کردم.از این حرکت غافلگیر شد و حسابی خندید.
بهش گفتم:سلام صبحونه ی مامانی.ب*و*ساتو بده ببینم.درحالی که میب*و*سیدمش با هانیه از اتاق خارج شدیم.از پشت سر با هومن بازی میکرد اونم تو ب*غ*لم شیطونی.
نگاهی به اشپز خونه کردم که دیدم از صبحونه خبری نیس.سمت هانیه برگشتم که گفت:بیرونه زن داداش.
بدو در حالی که هومن ب*غ*لم بود سمت حیاط حرکت کردم و خطاب به هومن میگفتم:بدو بریم مامانی که چیزی برامون باقی نمیمونه.هانیه برای خندیدن هومن از پشت دنبالمون کرد و هومن کلی میخندید.
هانیه با لحن جدی شروع به صحبت کرد و گفت:شیوا چرا نمیای برای زندگی بریم اونور؟
در حالی که داشتم یه به هومن صبحونش رو میدادم گفتم:من خانوادم اینجان.خانواده ی شما.مهم تر از همه حامد اینجاس.
مکثی کرد و گفت:راستش وقتی به مامانم میگم همینو میگه.میگه اول که پسرم اینجاس.دوم اینکه تا وقتی هومن پیش منه از جام تکون نمیخورم.
با خنده گفتم:همینو بگو.فکر کن مادراز هومن جداشه.
لبخندی زد ولی نه از ته قلبش و گفت:راستش دل کندن از هومن برای منم سخته.ولی مجبورم برم.
درکش میکردم.برای خارج شدن از این فضا گفتم:راستش چرا مقدمات عروسیت رو فراهم نمیکنی؟یه ماه دیگه میخوای بری که.
romangram.com | @romangram_com