#یادم_تو_را_فراموش_پارت_143

صدای دکتر در ذهنش میچرخید و فکری مانند موریانه مغزش را میجوید...

نگاه مبهوت و مصمومش را به پسر غرق در خوابش دوخت....

پسری که حالا مطمئن شده بود از شوهرش نیست...

انگشتان دستش به طرز بدی لرزید...

چشمانش بسته شد...

از همان که میترسید به سرش آمده بود...

اخر نتیجه ی اضطراب ها و نگرانی های مدامش را به چشم دیده و چشیده بود...

آن هم به بدترین شکل ممکن...

با بلند شدن ناگهانی مسیح ,از روی مبل تکانی خورد و به خودش امد...

مسیح رو به روی میز دکتر ایستاد و دستانش را روی میز خم کرد...

لحنش عصبانی و صدایش فریاد مانند بود...

-ولی توی آزمایشات قبل از ازدواج ما همچین چیزی نبود...

یعنی فقط همسرم یه کم خونی ساده و فقر آهن داشت ,که با قرص هایی که پزشک اون زمان تجویز کرد کاملا خوب شد...

ولی من هیچ مشکلی نداشتم...

نه کم خونی و نه هیچ چیز دیگه ایی...

هیچی...

دکتر صاف به چشمان مسیح خیره شد ,چشمانی که هرلحظه تیره تر از قبل میشد...

خاموش و بی نور تر...

سرد و بی حس...

با همان لحن مصمم و محکمش...

-ولی همچین چیزی امکان نداره آقای مهران...

مطمئنا جفتتون تالاسمی مینور دارید که فرزندتون مبتلا به ماژور شده...

همون کم خونی که خانومتون داشته ,شما هم داشتید...

گفتم که این نوع بیماری اصلا خطرناک نیست و فرد مبتلا هیج فرقی با یک آدم سالم نداره ...

فقط نباید دوتا مینور باهم ازدواج کنن چون نتیجه اش همین میشه...



مسیح به شدت سرش را تکان داد و انگشتانش را میان موهایش فرو برد...

نمیفهمید...

درک نمیکرد...

هیچ چیز را نمیفهمید و حرف های دکتر برایش قابل هضم نبود...

کلافه و سردرگم روی مبلی دیگر دقیقا رو به روی پریسان ولو شد...

پریسانی که ماند مجسمه خشکش زده بود و توان کوچکترین حرکتی را نداشت...

دکتر نامجو نگاهی به پریسان انداخت , که رنگ به رخسار نداشت و تمام وجودش به طرز آشکار و ناجوری میلرزید...

نفس عمیقی کشید و نگاهش را به مسیح دوخت , که گیج و منگ سرش را در میان دستانش میفشرد و پایش را به حالت عصبی تکان میداد...


romangram.com | @romangram_com