#یادم_تو_را_فراموش_پارت_141
مثل بزرگی کبد , طحال, اختلال در رشد کودک شیرخوار و تغیر قیافه , شکم برآمده و در آخر نارسایی قلبی کبد و دیابت و دیگر موارد...
مسیح چشمانش را بست...
چشمانی که از باز بودن و خیرگی زیاد به شدت درد میکرد و میسوخت...
همانند قلبش که حس میکرد دیگر نمیزند...
نمی تپد...
حس میکرد قفسه ی سینه اش از حجم زیادی , سنگین شده و هرلحظه ممکن است از فشار زیاد له شود...
پریسان با ناباوری به دکتر نامجو نگاه میکرد...
پلکش به شدت میپرید...
دهانش خشک و بد طعم شده بود...
هنوز باورش نشده بود, که در مورد بیماری خطرناک پسر او حرف میزنند...
دکتر نامجو دستانش را روی میز گذاشت و به چهره ی گرفته ی هر دو نگاه کرد...
کلام توبیخ کننده اش پر از حرص بود...
-من واقعا نمیدونم شما چرا گذاشتید این وضعیت پیش بیاد و کار به اینجا برسه؟؟
شما که جوون های عاقل و تحصیل کرده ایی به نظر میرسید,پس چرا به این موارد توجه نکردید؟؟
این همه سهل انگاری واسه چی بوده ,اون هم توی همچین دوره ایی با این همه پیشرفت علم و این همه آزمایشات مختلف...
حتما پزشک آزمایشگاه این ها رو واستون توضیح داده بوده و از وضعیتتون واستون گفته...
پس چرا بهش توجه نکردید؟؟
پس چرا بهش توجه نکردید؟؟
مسیح گنگ نگاهش میکرد...
چشمانش گرد شد و دهانش باز ماند...
پریسان نیز با خیرگی تمام ,دکتر را نگاه میکرد ...
از حرف هایش هیچ نمیفهمید...
مسیح-چه وضعیتی آقای دکتر؟؟ما چی رو میدونستیم؟؟
منظورتون از این حرف ها چیه؟؟
لحن دکتر نامجو دیگر آرام نبود...
صدایش هرلحظه بالا تر میرفت و لحنش کوبنده تر میشد...
-شما که میدونستید نمیتونید بچه دار بشید پس چرا بچه دار شدید؟؟
واقعا چرا؟؟
حتی اگر بچه هم میخواستید ,باید تحت نظر پزشک قرار میگرفتین نه این که انقدر ساده از کنارش بگذرید...
مسیح با تعجب به طرف پریسان برگشت و نگاهش کرد...
پریسان از روی ندانستن و نفهمیدن سری تکان داد...
هرچند چیزی در مغزش جولان میداد ,ولی فکر نمیکرد موضوع آن باشد...
romangram.com | @romangram_com