#یاهیشکی_یاتو_پارت_8


پریا- آهای وحشی، روانی، سادیسمی هیچکس دختره ترشیده ش روهم به تونمیده

پرهام- حالا میبینی

پریا- میبینیم...

مامان- بس کنید. پرهام برودستو صورتتو بشور ناهار آمادست. الان باباتم میاد.

آتش بس اعلام شد و من رفتم تا دستو صورتم رو بشورم و بیام. وارده اتاقم شدم. بزرگترین اتاقه خونه ماله من بود.که دیوارهاش با کاغذ دیواری سفید و مشکی پوشونده شده بود. یه تخته دونفره ی مشکی با روتخنی سفید مشکی هم وسط بود که سه تا از عکسای بزرگه خودم بالاش زده شده بود. یکیش با کتو شلوار و خیلی رسمی بود. یکیش هم با لباس اسپرت، شلوار لی آبی و تی شرت سفیدی تنم بود.وعکسه سوم بالاتنه ی لختم بود که عضلاته ورزشکاریم رو به نمایش گذاشته بود و با اخمی که داشتم عکسه خیلی جذابی بود. توی اتاقم یه سرویس بهداشتی داشتم و پنجره ی بزرگی رو به حیاطه بزرگمون که بی شباهت به یک باغ نبود. گوشه ی دیگه هم میز کوچیکی بود که لب تابمو روش گذاشته بودم و روبه روی تخت کمد دیواری ومیز آرایشم بود که روش انواع واقسام ادکلن های مارکدار و تافت و اسپری و بعد از اصلاح بود. و گوشه ی دیگه هم کتابخونه ام بود که پربود از کتاب... لباس هامو در آوردم و یک شلوارگرمکن با یه تیشرت سفید پوشیدم و از پله ها پایین رفتم.

پرهام- سلام بابا

بابا- سلام پرهام جان خوبی بابا؟؟

پرهام- ممنون.

مهری-ناهار حاضره . بیاید سر میز.

مهری جون یه خانومه مهربون بود که تو خونه ی ما کار میکرد ولی واسه ی ما عضوی از خانوادمون بود و منو پریا رومثله بچه های نداشته ش دوست داشت. همه ی خانوادشو توی زلزله ی رودبار از دست داده بود و از اون به بعد به تهران اومده بود و خونه ی ما کار میکرد. مادرم هم یه اتاق دراختیارش گذاشته بود که اینجا زندگی کنه.

همگی مشغوله خوردن ناهار بودیم که بابا ازم خواست بعد از ناهار به شرکتش برم و به چند تا از کارها رسیدگی کنم. پدرم یه شرکته تجاری داشت و منم گهگاهی به اونجا میرفتم وکمکش میکردم..بعد از تشکر حسابی از مامان و مهری جون به اتاقم رفتم که دیدم گوشیم داره خودشومیکشه. با دیدن شماره ی روش اخمام توی هم رفت و جواب دادم

پرهام- بله؟؟

-سلام پرهام

پرهام- علیک سلام. پرهام نه و آقا پرهام. فرمایش؟؟؟

romangram.com | @romangram_com