#یاهیشکی_یاتو_پارت_56
گیسو- مگه بده؟؟ نعمت خداست. خدارو شکر.
هر دو ساکت شدیم و سکوت بینمون حکمفرما شد. منم از فرصت سواستفاده کردم و پخش رو روشن کردم...
پرهام- از الان دلم داره برات تنگ میشه. تو روخدا زود برگرد.
گیسو- دعا کن پرهام
پرهام- واسه چی؟؟؟
گیسو- واسه خودمون واسه آیندمون.
پرهام- روز و شب کارم همینه
دستشو توی دستم گرفتم و بوسیدم و بو کردم. و باز هم هر دو سکوت کردیم...
فصل ششم
بالاخره ده روز گذشت. ده روزی که برای من به اندازه ی ده سال گذشت.هیچ فکر نمیکردم دوری از گیسواینقدر بهم ضربه بزنه.با اینکه هر روز چند دفعه باهم حرف میزدیم و شبها هم تا صبح اس ام اس بازی میکردیم ولی بازهم راضی نبودم و هیچ چیز جز خودش راضیم نمیکرد. چون قرار بود به فرودگاه رفتم. توی فرودگاه منتظربودم که از بلندگو اعلام کردن که پرواز تبریز به تهران روی زمین نشست و بعد از چند دقیقه دیدم که گیسو از دور به طرفم می آد. لبخند روی لبهاش بود و با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن. به طرفش دویدم واون هم حرکتش رو تند تر کرد و به هم رسیدیم و بغلش کردم واز روی زمین بلندش کردم و دو دور چرخیدم وبا هیجان می گفت:
گیسو- دیوونه بذارم زمین همه دارن نگاهمون میکنن.
ولی واسه من مهم نبود سرم روتوی گردنش بردم و بو کشیدم و گذاشتمش روی زمین. از هیجان چشماش پر شده بود.
پرهام- اگه بدونی توی این چند وقت چی کشیدم؟؟؟
romangram.com | @romangram_com