#یاهیشکی_یاتو_پارت_114
نگاهش کردم. ولی خیلی بی تفاوت
سمیرا- بهم بگو چرا الان ازم بدت میاد
پرهام- اینطور نیست
سمیرا- چرا هست
پرهام- عجب گیری کردما...
سمیرا- آره بدجوری گیر کردی
بلند شد و به سمته پنجره رفت و پشتش به من بود....
سمیرا- امروز اومدم همه ی اون چیزهایی که چندین ساله توی دلم نگه داشتم بریزم بیرون.فکر میکردم زمان خیلی چیزها رو عوض میکنه ولی فهمیدم هیچ تاثیری نداره. از وقتی یادمه همیشه مسخرم میکردی به خاطره اینکه مامانم همیشه موهامو خرگوشی می بست. توی مهمونی ها با همه ی بچه ها گرم میگرفتی بجز من. اصلا به چشمت نمی اومدم. همیشه می گفتی دختر لوس و بچه ننه ای هستی که فقط زر زر میکنی. من هرکاری میکردم که تو با منم خوب باشی ولی هیچ فایده ای نداشت. اون موقع چیزی از دوست داشتن و عشق نمی فهمیدم. ولی اینو میدونستم که دوست داشتم به چشمه تو قشنگ بیام. بهم توجه کنی ولی هیچ وقت موفق نبودم. هر چی بزرگتر می شدم تو ازم دور تر و دور تر می شدی و اصلا منو آدم حسابت نمیکردی تا اینکه پدر و مادرم تصمیم گرفتن منو بفرستن امریکا.منکه ازاول راضی نبودم نمیخواستم برمو ازتو دور باشم. تو عالمه بچگی دوستت داشتم ولی وقتی اینهمه بی تفاوتی رو می دیدم تصمیم گرفتم برم تا شاید فاصله باعث بشه فراموشت کنم وقتی اومدم ازت خداحافظی کنم وقتی بهم گفتی بری و دیگه برنگردی اینقدر ناراحت شدم و قلبم شکست که نتونستم خودمو کنترل کنم فقط جیغ زدم. اون شب اینقدر گریه کردم که نفهمیدم چطوری خوابم برد ولی وقتی رفتم امریکا و چند وقت هم گذشت مثل سگ پشیمون شدم. حاضر بودم میموندم و اخلاقای گند و رفتارای بدت رو تحمل میکردم ولی ازت دور نبودم.اینقدر دلتنگی میکردم که هر شب با گریه میخوابیدم. هر روز که میگذشت احساس میکردم بیشتر دوستت دارم. همیشه استرس اینو داشتم که نکنه اینجا عاشق بشی و ازدواج کنی. اون وقت من میمردم. درسم تموم شد و سریع تصمیم گرفتم که برگردم. دلم واسه دیدنت پر پر میزد. شاید الان بهم بخندی و بازم مسخرم کنی ولی من فقط به خاطر تو برگشتم پرهام. به خواطر دیدن تو... من نمیخوام خودمو بهت تحمیل کنم. فقط میخواستم از احساسم با خبر باشی. بدونی چقدر دوستت دارم. ولی خب. تو هنوزم از من، دختر لوس و زر زرو بدت میاد. گفتنه این حرفا برام آسون نبود...
اینقدر بهت زده بودم که حتی پلک هم نمیزدم. سمیرا داشت چی میگفت؟ از چی حرف میزد؟ ازکدوم عشق؟ از عشق یکطرف ی خودش به من. اصلا نمیتونستم باور کنم. برگشت سمتم و به چشمام خیره شد. حلقه ی اشک توی چشماش بود. به زور سعی میکرد خودشو کنترل کنه تا گریه نکنه
سمیرا- منو ببخش که سرت رو درد آوردم. ولی خیلی سبک شدم. این حرفا چندین ساله روی قلبم سنگینی میکرد. میدونم که خیلی صریح و رک حرف زدم و باعث تعجبت شدم بازم منو ببخش
میخواست از اتاق بره بیرون که گفتم صبر کن. برگشت ونگام کرد
پرهام- تو منو گیج کردی. این چه شوخی ای بود؟؟
سمیرا- شوخی نبود. همش واقعیت بود
پرهام- ولی من... ولی من...
romangram.com | @romangram_com