#ویروس_مجهول_پارت_92

-من بايد برم اونجا!

بعد تماس قطع شد. موبايلم رو روی ميز انداختم و زمزمه کردم:

-ديوونه...

بازم به قفس خالی نگاه كردم. نه راه فراری داشت، ‌نه جايی كه موشا بتونن پشتش مخفی بشن. پس اونا كجا بودن؟ مشكلم اين جا بود كه دوربين ديگه ای كار نذاشته بوديم و همين يكی هم ثابت بود و نمی‌چرخيد تا زاویه های دیگه رو چک كنم. با خودم فکر کردم: دو حالت داره. يا دوربينا خراب شدن، يا يه نفر به صورت پنهانی وارد آزمايشگاه شده و اونا رو برداشته!

چيزی تو ذهنم جواب داد: ولی چه كسی؟

پروفسور اكستروم؟ نه، چون قبلش به من خبر می ‌داد. پروفسور موريسون؟ اونم نه، چون اين پروژه به اون ربطی نداشت. بقيه هم كه تو رستوران پيش ما بودن.

چیزی به فکرم رسید و گفتم نكنه كار اون مرد ناشناس تو رستوران باشه؟ ولی امنيت پايگاه از هر نظر تكميل بود و جز كارمندا، كسی نمی‌تونست بدون اجازه وارد بشه. آرنجام رو به ميز تكيه دادم و دستام رو تو موهای درهم فرو رفتم بردم. يعنی اون جا چه خبر شده؟ با اضطرابی که به دلم افتاده بود با خودم تصمیم گرفتم که منم بايد برم!

***

دستم رو با حرص به سمتش تكون دادم و تهدید کردم:

-می‌ذاری برم داخل يا نه؟!

نگهبان با سماجت بیشتری تکرار کرد:


romangram.com | @romangram_com