#ویروس_مجهول_پارت_8
به قول ایرانیا «اومدم تا ابروش رو درست کنم، زدم چشمش رو کور کردم!» دنیل بهترین دوستم بود و برای همین نظرم رو برای نرفتن تغییر داد. دستام رو با عجله تكون دادم و گفتم:
-نه! نه نظرم عوض شد! منم ميام!
میشل چشمک زد و خبیثانه گفت:
-نه، تو که مثل همیشه آخر هفته ها حوصله نداری، پس بهتره امروز خونه بمونی و استراحت کنی.
اعصابم به هم ريخت و به بازوش مشت آرومی زدم و گفتم:
-میشل سر به سر من نذار! نظرم برگشته و منم همراهتون میام.
با لبخند اعصاب خورد کنی نگاهم کرد:
-ديگه نمیشه، تنها شانست برای اومدن، از دست رفت.
سرش رو به یه سمت دیگه چرخونده بود و نمی تونست ببینه که دارم با دستای دراز شده به سمت گلوش، بهش نزدیک میشم. یه دفعه انگار احساس کرد بهش نزدیکم و جیغ دخترانه ای کشید، بلند شد و با خنده ازم فاصله گرفت. با عصبانيت پای راستم رو به زمين كوبيدم و این تنها شاخ و شونه ای بود که میتونستم از این فاصله برای میشل بکشم. دوباره روی نيمكت نشستم تا بند كفشام رو که داشتن باز می شدن، محكم كنم.
درسته من آدمی بودم که از تنهایی لذت میبردم، ولی نمی شد حضور دنیل رو ندیده بگیرم. دنيل، یا دانيال، به جز من تنها دانشمند ايرانی جزو گروه تحقیقاتی بود. طبع شوخی داشت و از این که بقیه رو اذیت کنه و دست بندازه، لذت می برد. منم از این که با اون همدست بشم و با بقیه شوخی کنم، بدم نمیاومد. میشل فکر میکرد شاید رابطه ای بین ما دو تا باشه، ولی مسئله اینجا بود که من به خاطر دوری از خانواده، دنیل رو مثل برادرم می دیدم. تنهایی زیاد باعث شده بود که بیاختیار دنبال مورد جایگزین بگردم و بهترین موردی که تونستم پیدا کنم، اون بود.
به همین خاطر بود که وقتی متوجه شدم دنیل هم قراره با بقیه بیاد، اگه نمیرفتم ضرر می کردم.
romangram.com | @romangram_com