#ویروس_مجهول_پارت_67

-كاملا مطمئنم. من در هر صورت می‌ميرم، اما اگه اين واكسنی كه شما ازش حرف می‌زنید عمل كنه، من به زندگيم ادامه میدم.

بازم بلاتكليف مونده بودم که بزنم یا نزنم؟ مکث کردنم خیلی طول کشید که آلن با اضطراب گفت:

-ماریا به خاطر خدا عجله كن، الان بازرس ها سر می رسن!

زیر لب با خودم بسم الله گفتم، با پنبه و الكل دستش رو ضد عفونی كردم و سوزن رو داخل رگش که حالا معلوم شده بود فرو بردم. ماهيچه ی دستش غير ارادی جمع شد و من با دودلی پيستون رو فشردم. از مقدار ماده ی سياه داخل سرنگ كم می‌شد و پيستون به آخرش نزديک و نزدیک تر. اين چند ثانيه انقدر واسم طول كشيد كه حد و حساب نداشت. تموم که شد، سريع سوزن رو بيرون كشيدم و جاش رو دوباره ضد عفونی كردم. سرنگ رو با دست لرزون داخل سطل زباله های عفونی انداختم و با ترديد به صورتش نگاه كردم. صورتش يه كم مچاله شده به نظر می‌رسید، ولی چيزی نمی‌گفت. با احتیاط پرسیدم:

-دردناكه؟

نگاهی به دستش انداخت و شکلکی دراورد:

-فقط يه كم...

آلن هم از اولش داشت با دقت نگاهش می‌كرد و تمام رفتاراش رو زیر نظر داشت. بهش دقیق شد و گفت:

-عكس العملی نشون نمیده.

كمرم رو صاف كردم و تا خواستم چيزی بگم، زن بی‌مقدمه جيغ عميقی كشيد و مثل مار زخم زخمی با شدت شروع كرد به پيچ و تاب خوردن. همه از دیدن اون صحنه هول کردن و سوزان انگار بی‌اختیار پرید و بازوهای بیمار رو با عجله گرفت. خانم اندرس نفس نفس می‌زد، عربده می‌كشيد و گاهی وقتا جيغ می‌زد. از ترس سرم رو محكم بين دستام گرفته بودم و هق هق می‌كردم:

-خدايا التماست می‌كنم، خواهش می‌كنم که چيزيش نشه!


romangram.com | @romangram_com