#ویروس_مجهول_پارت_43
-دروغ میگی...
-نه باور كن راست میگم.
صداش یه مرتبه بالاتر رفت و این بار واقعا عصبانی به نظر میرسید:
-احمق ديوونه، اين چيه که زنگ زدی به ما خبر میدی؟ اين بايد محرمانه باشه!
-آره، محرمانس.
داد كشيد:
-پس میخوای پوست از سرت بكنن؟!
راست میگفت. اين خبر خيلی مهمی بود كه من داشتم جار میزدم! ولی من این حق رو نداشتم که به خانوادم خبر بدم چی کار کردم؟ دهنم باز شده بود که از حقم دفاع کنم، ولی اجازه ی حرف زدن نداد و دوباره داد زد:
-همين الان قطع كن، ديگه هم به كسی نگو. من نمیخوام جون تنها خواهرم سر هيچ و پوچ به باد بره، فهميدی؟
-آ... آره.
با ناراحتی و بدون خداحافظی گفتن، قطع كردم. با خودم فکر کردم از يه نظر خوب بود كه به مامان خبر رو نگفتم، چون در عرض يک هزارم ثانيه، حتی خواجه حافظ شيرازی هم خبردار میشد من چی كار كردم. از يه نظر هم بغض گلوم رو فشار میداد. نامرد حتی يه تبريک خشک و خالی هم بهم نگفت! موبايلم رو تو جيب روپوشم انداختم و غر زدم:
romangram.com | @romangram_com