#ویلای_نفرین_شده_پارت_94

نيلوفر با گريه گفت=دلم ميخواد بازم برام غيرتي بشه

باران با بغض گفت= دلم واسه شيطنتامون تنگ شده

نيلوفر با لبخند گفت=يادتونه اونروز زير صندلي معلم ميخ گذاشتيم چقد گفت اينكارو نكنيم ولي ادم بشو نبوديم كه بلاخره خودشم شيظنتش گل كردو ميخ هارو گذاشت و قبل از اومدن معلم رفت گروه سرود معلمم وقتي نشست رو صندلي دادش رفت هوا و چون ما پنج تا شر كلاس بوديم مارو تنبيه كرد

هر چهار نفرشون با ياد اوري اونروز كلي خنديدن بعد بلند شدن و به پاين رفتن بهار=دخترا شام چي بخوريم ؟

نازي=اممممم فكر كنم سه گزينه داريم

نيلوفر=چي ؟

بهار=نيمرو

نازي=املت

بهار=تخم مرغ اب پز

نازي= و انتخاب شما كدام است ؟

نيلوفر و باران خنديدن كه در به صدا در اومد باران درو باز كرد وشايان رو با اخم هاي در هم و پشت سرش هم پسرا با لبخند

باران= چيزي شده اقا شايان ؟

شايان=چيزه درسا حالش خوبه ؟

باران با پرويي گفت= بله درسا خانومممم حالشون خوبه

شايان اخم هايش رو بيشتر درهم كشيد و گفت= بله منظورم درسا خانوممممم بود و اينكه پسرا ميخوان شمارو ببرن بيرون تا حالتون بهتر بشه

باران با تعجب يه نگاه به پسرا بعد يه نگاه به شكم خاليش بعد يه نگاه به ساعت انداخت و مردد گفت=الان ؟ اين موقع شب ؟

romangram.com | @romangram_com