#ویلای_نفرین_شده_پارت_72
باران با شيطنت گفت=من فرق ميكنم خواهر
درسا لبخندي زدو گفت=چه فرقي مثلا؟
باران چشمكي زدو گفت=خوشگلللل.نانااااس.جيگرررر.عسلللللل.شججججاع بازم بگم /
درسا گفت=جمع كن خودتو بابا اعتماد به نفست لايه اوزون رو سوراخ كرد
باران=وااااي اينجا عجب جايه چه خوشگله
درسا=وا كجاروميگي
باران=اونور لايه اوزونو نگاه عجب جايي
درسا يه پس گردني به باران زدو گفت=منو باش با كه دردودل ميكنم اصلا تو عقل داري
داشتن ميخنديد كه طوفان شديدي شروع شد پنجره هاي ويلا باز شدندودر ويلا با صداي بدي بسته شد درسا زود تر از باران بلند شد و دست باران رو گرفت بادي شديدي ميوزيد و موهاي بلند باران تو هواتكون ميخورد باران خواست بلند شه كه كسي محكم موهاشو كشيد و عقب برد باران داشت روي زمين كشيده ميشد درسا جيغ كشيد و سعي كرد پاهاي باران رو بگيره
اما باران خيلي سريع كشيده ميشد تا اينكه محكم به تنه ي درخت مجنوني كه گوشه ي حياط بود خورد شدت ضربه به قدري زياد بود كه باران بيهوش شد بارون شروع به باريدن كرد باروني شديد درسا كه حسابي ترسيده بود با گريه به سمت باران رفت سرشو تو بغلش گرفت از سرش داشت خون ميومد درسا كلافه شده بود نميدونست تو اون موقعيت بايد چيكار كنه داشت با عجز اطرافو نگاه ميكرد كه چشمش به زير زمين ممنوعه افتاد و تمام خاطراتش با لعونارد جلوي چشماش زنده شده روز ي كه با لعوناردو گرگم به هوا بازي ميكرده و اونجارو كشف كردن اما وقتي خانوادها فهميدن رفتن به اونجارو غدقن كردن درسا چيز ديگه اي از اونجا يادش نبود احساس ميكرد يه نيروي قوي اونو به سمت زير زمين ميكشونه عقلش ميگفت نرو اونجا خطرناكه اما اون حس خيلي قوي تر از اين حرفا بود با نيرويي كه خودشم در تعجب بود از كجا اومده بارانو كول كردو به سمت زير زمين رفت با خودش گفت بابابزرگ كه هميشه با قفل و زنجير هميشه اونجارو ميبست اما وقتي جلوي زير زمين رسيد ديد به طرز غير قابل باوري اون در بازه خواست برگرده چون هم هوا تاريك بود هم ترسيده بود اما بازم اون نيرو درسارو به سمت زير زمين كشوند اولين قدمو كه برداشت باران با گريه گفت نه درسا نروو اونجا درسا نرو
اما حركات درسا دست خودش نبود انگار مسخ شده بود باران گريه ميكرد و از درسا ميخواست نره تو اما
درسا وارد زير زمين شد و در زير زمين بسته شد درسا به خودش اومد بارانو روي زمين گذاشت و به طرف در رفت اما در باز نميشد محكم به در كوبيد و كمك خواست اما كسي تو ويلا نبود كه كمكشون كنه باران ناله اي كرد و درسا به سمت باران رفت به زور ميتونست جلوي خودشو نگاه كنه كنار باران روي زمين نشست واقعا بايد چيكار ميكرد تو اون زير زمين تاريك و ممنوعه درسا سرشو روي زانوهاش گذاشت كه صدايي شنيد باترس سرشو بلند كرد و لعوناردورو ديد جيغ خفه اي كشيد و عقب رفت همون لحظه رعدو برق بلندي زد كه درسا بلندترجيغ كشيد كه لعوناردو قهقه اي زدو گفت=هاچيه از من ميترسي ؟
به سمت باران رفت و روي صورت باران دست كشيد و گفت=
نترس باتو كاري ندارم يعني دلم نمياد عشق بچيگمو اذيت كنم فقط اين چهارتادوست خوشگلتو يكم اذيت ميكنيم
درسا باترس گفت=مي......مي..ميكنيد؟
لعورناردو قهقه ي ديگه اي زدو وگفت=نگو كه عشق جديدمو نديدي
romangram.com | @romangram_com