#ویلای_نفرین_شده_پارت_6
درسا با عصبانیت گفت:نخیرم من خودم تو بچگی دیدم که الان میگم
نیلوفر:خب بچه بودی عقل نداشتی هرچند الانم نداری
درسا:چرت نگودارم راس میگم
نازی با ترس و وحشت پرید وسط حرف درسا و نیلوفر و گفت:وای من میترسم
درسابا خنده گفت:اوه اوه ترسو خانم
نازی با حرص گفت:کی باتو حرف زد؟
درسا: همه !مگه من زبون ندارم که با من حرف نزنن؟
نازی:بله میدونم شما راوی هستین
درسا:نچ راس میگی اه صد دفعه گفتم صدای منو تو رادیو پخش نکن بچه میشینه پای رادیو حرفای منو میشنوه!
نازی رو کارد میزدی بهش خونش درنمیومد بدجوری از حرفای درسا کلافه شده بود دیگه باهاش کل ننداخت
درسا رو به باران گفت:بارانی گفتم یه اهنگ بزار خوبه نگفتم کوه بکن جون بده دیگه یه اهنگه
نیلوفر:اره راس میگه اهنگ بزار وگرنه از ویلای بابابزرگ درسا روح ادم خور درمیادا!
با این حرف نیلوفر باران سریع به سمت ضبط برگشت و ان را روشن کرد:
لعنت به من چه ساده دل سپردم
لعنت به من اگر
واسش میمردم
romangram.com | @romangram_com