#ویلای_نفرین_شده_پارت_114

باران يه قدم عقب رفت اما پرهام سريع دستشو گرفت و پيچوند باران جيغي كشيد و چاقو رو ول كرد با پاهاش ضربه اي به پرهام زد اما پرهام بارانو رو دستاش بلند كرد به همراه شايان بارانو درسارو بستن به صندلي باران و درسا پي در پي جيغ ميكشيدن و ميخواستن خودشونو ازاد كنن درسا با تمام زورش گازي از بازوي شايان گرفت كه فرياد شايان به هوا رفت حسين سريع جلورفتو دستو پاي درسا رو بست درسا محكم خودشو تكون ميداد باران فريادي كشيد خواست بلندشه كه پرهام زد تو گوشش باران با چشمايي سرخ زل زد به پرهام و گفت=ميكشمتون

شايان كه از بازوش خون ميومد نشست روي زمين اميد سريع پيرهنش رو پاره كرده و دور بازوي شايان پيچيد

درسا و باران همچنان جيغ ميكشيدنو ميخواستن دستو پاشونو باز كنن شايان رو به محمدرضا فرياد كشيد=زود باش اگه دستاشونو باز كنن زندمون نميزارن

محمد رضا دستپاچه قران رو برداشت و سوره جن رو باز كرد وقتي بسم الله رو گفت درسا و باران ساكت شدن دخترها گوشه كز كرده بودند داشتن گريه ميكردند محمدرضا شروع به خوندن قران كرد با هر جمله اي كه ميگفت قسمت از بدن درسا و باران زخمي ميشدو خونريزي ميكرد نازي خواست جلوي محمد رضا رو بگيره با گريه گفت=بسه ترو خدا بس كنيد الان ميميرن بسه محمدرضا

حسين دادي سر نازي كشيد كه ساكت شد

حسين=بشين سر جات

محمد رضا بي توجه به قران خوندنش ادامه ميداد به ايه اخر كه رسيد همه ي شيشه هاي ويلا شكست دخترها جيغ كشيدند يكي از شيشه ها بازو بهارو زخمي كرد

محمدرضا ايه اخرم خوندو قران رو بست نفس عميقي كشيدو زل زد به بارانو درسا درسا سرشو بلند كرد محمد رضا با ديدن صورتش وحشت زده شد صورتش به طرز وحشت انگيزي ترك خورده بودو جاي سالمي نداشت شايان سر محمدرضا داد كشيد=زود باش تمومش كنننن

محمدرضا زير لب شروع به خواندن كلمات نامفهومي كرد رفته رفته صداش بلند تر ميشد صندلي باران و درسا از زمين بلند شد محمدرضا بي توجه به خوندن كلمات ادامه داد ميدونست ممكنه درسا يا باران بميرن اما چاره اي نداشت جمله اخرو كه گفت بارانو درسا محكم به زمين پرت شدند و فريادي گوش خراش كشيدند پرهام روبه دخترا گفت=نوبت شماست بايد سعي كنيد خاطرات خوبي رو كه باهم داشتين يادشون بيريد وقتي بهتون اشاره كردم بلند شيدو برد جلو

نيلوفر با صدايي لرزون گفت=نميتونم ...نميتونم

پرهام عصباني گفت= بايد بتوني وگرنه هم اونا هم ما ميميريم ميفهمي؟

نيلوفر هق هق كرد چيزي نگفت

محمد رضا كاسه ابو برداشت ايت الكرسي رو زير لب گفت و تو اب فوت كرد سرشو بلند كردو روبه درسا و باران گفت=لعوناردو ويكتوريا از جسم اين دخترا بيايد بيرون

درسا تكون محكمي خورد و با صدايي وحم انگيز گفت=به همين خيال باش

محمد رضا مقداري ازاب رو روي درسا ريخت درسا از درد فرياد محكمي كشيد محمدرضا روبه باران گفت=من به اذن پروردگارم خداي يگانه به تو دستور ميدهم از جسم خارج شوي و به جهنم بروي

باران جيغي كشيدو گفت=تو و خداي بي عرضت هيچ غلطي نميتونين بكنين

romangram.com | @romangram_com