#ویلای_نفرین_شده_پارت_11
-شب زهر ماری
و با حرص تلفن قطع کرد داشت از اتاق بیرون میرفت ولی هر چقدر دستگیره را بالا و پایین میکرد در باز نمیشد بچه ها را صدا میزد اما هیچکدوم جواب نمیدادن بازم تلاش کرد ولی وقتی به هیچ نتیجه ای نرسید متعجب رفت بر روی تخت نشست خیلی فکر کرد و اخر سر با خود گفت: حتما خیالاتی شدم یا شاید در خراب شده ؟ نمیدونم
به طرف در رفت و محكم به در كوبيد و باران رو صدا كرد ولي جوابي نشنيد اينبار محكم تر كوبيد و بلندتر گفت=بااااارااان ...ناااازي.نيلوووووووووووو .....هي درو باز كنيد
با كلافگي روي تخت نشت خواست به گوشي بچه ها زنگ بزنه
ولی همون موقع در باز شد و بهار اومد داخل درسا با تعجب نگاه میکرد ولی با خود فکر کرد بیخیال حتما توهم زدم شايدم ديواراعايقه
بعد خودشو جمع و جور كرد تا بچه ها چيزي نفهمن. بهار گفت:دری چي شده؟
درسا:اولن دوری نه و درسا دوما گفتم دیگه حق نداره به نیلوزنگ بزنه
بهار:بهتر شد پسره بی همه چیز خجالتم نمیکشه
درسا:ولش کن نیلو چیشد؟
بهار:حالش خوب نبود رفت تو اتاق خالی بخوابه
درسا:راستی چرا هرچی صداتون کردم جواب نمیدادین؟
بهار با تعجب گفت:دروووووغ ؟؟؟تو اصلا مارو صدا زدی؟
درسا سرشو تكون دادو گفت:پس هی... هیچی بیخیال
بهار:زبونت چرا گرفت؟
درسا که دیگه واقعا عصابش خورد شده بود گفت:چیزه از عصبانیته دیگه چقدر من حرص میخورم
romangram.com | @romangram_com