#ویلای_نفرین_شده_پارت_102

محمد رضا از ان دو تشكر كرد و با نازي به عكس نگاه كردند محمد رضا رو به نازي گفت=نازي تاحالا عاشق شدي؟

نازي جا خورد و گفت=من؟؟؟اممم خب نه ...تا حالا امتحانش نكردم

اما به محمد رضا دروغ ميگفت او عاشق محمد رضا بود اما غرورش اجازه نميداد زودتر از محمد رضا اعتراف كند محمد رضا به چشمان عسلي نازي خيره شدو گفت=اما من عاشق يه چشم عسلي شدم







بهار و حسين روي صندلي نشسته بودنو داشتن درمورد ايندشون صحبت ميكردن

حسين=بهار بعد از اين ماجرا بيايم ديگه

بهار=كجا؟واسه چي؟

حسين=خونتون واسه عمر خير

بهار لبخندي زدو گفت=باشه من با خانوادم صحبت ميكنم

حسين =ممنون خانومي

بهار=خواهش اقايي

حسين با لحن جدي گفت=بايد خيلي مواظب باشيم

بهار=مواظب واسه چي؟

حسين=اتفاقا مواظبت ميخواد بايد از دست اون دوتا خلاص شيم ممكنه اتفاقاي بدتري براتون بيوفته

romangram.com | @romangram_com