#وسوسه_پارت_48


تو دلم گفتم اره شايدم به خاطر ثروت زياد حاج نادرم هست كه نمي خواي بزني زير همه چيز …

اقا جون-امشب به خانوم محبي زنگ بزن بگوفقط براي 15 دقيقه اجازه مي دم حرف بزنن نه بيشتر …..

چشم اقا …

اقا جون-.بگو پسره بياد خونه حرف بزنه ……يه موقعه هم بياد كه من خونه باشم ….

چشم اقا

خانوم جون نگاهي به صورت رنگ پريده من كرد …..مي دونستم اونم دلش مي خواد براي دخترش كاري كنه ….اما خودش و من مي دونستيم …كه نمي تونه…يعني با وجود اقا جون و تصميماش نمي تونه ..

خانوم جون-هدي جان برو يه ابي به صورتت بزن… رنگ به روت نمونده …..

همونطور كه دستم رو جاي كشيده اقا جون بود و اشك مي ريختم به طرف اشپزخونه راه افتادم…ديگه دلم نمي خواست صداشونو بشنوم ..ولي شنيدم

اقا جون-بگو فردا بياد..خوشم نمياد اين قضيه زياد كش پيدا كنه ..

بازم چشم اقا هر چي شما بگيد….

…..تمام شبو تو اتاقم به حال خودم گريه كردم ………به اين گريه مي كردم كه چرا زندگي و آينده ام بايد اينطور رقم بخوره ……

.واقعا .چطور ميشد كه يه ادمو …..دقيقا مثل يه گوسفند به اينو و اون بدن…….بدون اينكه بهش فرصتي داده باشن ……

حتي به يه گوسفندم كه اگه مي خواستن جونشو بگيرن … فرصت مي دادن…ولي چرا به من ندادن


romangram.com | @romangram_com