#وسوسه_پارت_40
چند دقيقه اي نگذشته بود كه خانوم جون امد تو…..
خانوم جون- .تو كه اينجايي …..مگه لاله نگفت كه بيايي اشپزخونه؟
- خانوم جون من…..
خانوم جون-هدي الان وقتش نيست….من ميرم….. نرم برم بيام ببينم هنوز اينجايي
با رفتن خانوم جون با ناراحتي از جام بلند شدم….. چادرو انداختم رو سرم …
فكر مي كردم خروج از اتاق به منزله جواب مثبت.منه ….
فقط از ترس اقا جون بود كه حاضر شدم از اتاق بيام بيرون ……
از در پشتي وارد اشپزخونه شدم….لاله در حال چيدن شيرنيا بود……
سرشو اورد بالا …نگاهي بهم انداخت و دوباره مشغول شد
لاله-بلاخره امدي ….. ؟
بدون حرف رو صندلي رو به روش نشستم و منتظر…….و به ظرف شيريني كه در حال پر گردنش بود خيره شدم …..بهم نگاه كرد
لاله- ..چرا انقدر رنگت پريده …؟
نفسشو داد بيرون
romangram.com | @romangram_com