#وسوسه_پارت_33
با چشماي خندون به طرفم برگشت
-من شوهر نمي كنم
الهه-عزيز دلم… اينو به اقات بگو
-اقام……فكر نكنم هيچ وقت بتونم بهش بگم
الهه-اينطوري مي خواي شوهر نكني …..
با خنده كمي سرشو تكون داد…..و چشمكي زد وگفت
الهه-فكرشو بكن……. هدي خانوم ما يعني تو….توي بي ر يخت گيس بريده…..
فرداشب توي مراسم خواستگاري …نشستيو هي برا اقا داماد عشوه مياي
و اونم يه دل نه…. نيمچه دل عاشقت مي شه ..
الهه-اوه هدي عزيزم.. من مسعود كه همان شاهزاده سوار بر اسب روياها هستم …..
به ديدارت از فرسنگها امده ام ..ايا تو مرا به همسري خودت بر مي گزيني و مرا خوشبخترين مرد بر روي كره خاكي كه نه ….بر محله ي بي سر و ته خود مي گرداني….
اه هدي..هدي
عشقم..عمرم ..نفسم…….البالويم…جيگلم
الهه مدام فك مي زد و منم به حرفاش مي خنديدم .
romangram.com | @romangram_com