#وسوسه_پارت_20


خانوم جون - نه خاله بازي بود ..پس چي

- ولي من كه پسره رو نديدم …. نمي دونم كي هست ..اصلا من ازشش خوشم مياد يا نه

خانوم جون - تو هنوز نفهميدي هرچي اقات بگه همونه

لاله رو نديدي …..مثل دختراي حرف گو ش كن هرچي اقات گفت ..گفت چشم… الانم از زندگيشم راضيه

-بايدم راضي باشه ..نباشه هم مجبور باشه با دوتا بچه ديگه وقت نمي كنه به راضي بودن يا نبودن فكر كنه …

خانوم جون - هدي كاري نكن رسيده ايم خوه گلايتو به اقات بكنم …

ساكت شدم و خانوم جون دستمو كشيد و به طرف يكي از اتاق رفتيم …هنوز بازوم تو دست خانوم جون بود كه چشمم بهش افتاد…بهم نگاه مي كرد …

.بهش چشم غره رفتم …خواستم براش زبون در بيارم ولي تو اين جمعيت نمي شد ..پس رومو كردم يه طرف ديگه …

احساس مي كردم به يه طلا فروشي متحرك امدم …زنا انقدر از خودشون طلا اويزون كرده بودن كه هر كدوم براي خودشون يه طلا فروشي سيار بودن …

چطور با اين وزنه ها راه مي رن ….بيچاره شوهراشون..چقدر كيسه هاشون بايد تا الان شل كرده باشن

…..خانوم محبي رو قبلا تو خونه فاطمه خانوم كه دوره قران گذاشته بود….ديده بودم …..چهره اش مهربون بود….اينم يه چند كيلويي از خودش اويزون كرده بود…..

خانوم محبي تا مارو ديد لبخندي زد….اما حتي به خودشم يه زحمت نداد كه كمي تكون بخوره

انگار داشتن كنيز زر خريدشو براش مي بردن و اونم با سر خوشي به كنيزش نگاه مي كرد…


romangram.com | @romangram_com