#وسوسه_پارت_2


عروسو با سلام و صلوات بردن كه بشينه سر جاش…محسن همون داماد خوشبخته ..انگار تازه از بند اسارت ازاد شده باشه ..تا دست عروسو داد دست مادرش…. پرواز كرد به سمت مردا..

طفلك از حالا دلش براي دوران مجرديش تنگ شده…

كم كم كه همه برگشتن سر جاشون….. دوباره با چشم دنبالش گشتم …نبود …خانوم جون چند بار صدام كرد …اما من تو باغ نبودم

يعني تو باغ خانوم جون نبودم ….جاتون خالي به جاش …تو باغ همسايه ديوار به ديوارمون بودم …كه اونم ازش خبري نبود…

يه نگاه به اين ور…. يه نگاه به اونور …نه كسي حواسش به من نبود…

طوري كه جلب توجه نكنه با همون چادر گل منگولي سفيدم…. كه از چهار فرسنگي هم داد مي زد مال دختر نرجس خاتونه …..از بين اقايون رد شدم…

البته چه رد شدني بود اين رد شدن……اقايون كه كلا مستفيض شدن و چشمشون به جمال دختر كوچيكه حاج عباس روشن شد…

تا اينجا رو خوب گند زده بودم …

تازه بوي گندش فرداي عروسي معلوم ميشد……كه مهمون يه فصل كتك بودم

اب كه ديگه از سرم گذشته بود..حالا چه يه وجب …..چه چند وجب ….به گمونم به چند كيلو هم رسيده باشه …

اما خدارو شكر اونقدر عقلم مي كشيد… كه از طرفي برم كه كسي نفهمه دارم مي رم حياط پشتي

قايمكي طوري كه نفهمه از پشت ستون اجري شروع كردم به ديد زدنش…

گوشه باغچه نشسته بود و به گلاي خشك و بي روح باغ خيره شده بود


romangram.com | @romangram_com