#وسوسه_پارت_17
.اقا جون خيلي بداخلاق بود …. يادم نمي يومد حتي يه بار تنها باهاش حرف زده باشم..
اين هميشه خانوم جون بود كه از طرف بچه ها باهاش حرف مي زد ..البته حرفامون كه نه…خواسته ها و نيازي ماديمون …
اونم به صلاح ديد خانوم جون ..
وگرنه 70 درصد خواسته هامونم به گوش اقا جون نمي رسيد …
باز يادش افتادم..
- پسره پرو چه خيره خيره هم به من نگاه مي كردم…
به چهره خودم تو اينه نگاه كردم دستمو گذاشتم زير چونم و به چپو و راست صورتمو حركت دادم…
-حالا خيلي حوري بهشتي هستي كه فكر مي كني بهت خيره شده …
سرمودر حالي كه لبامو كج و كوله مي كردم از تاسف براي خودم تكون دادم…دوتا مشت اب زدم به صورتم ….
از كمد يه دست لباس برداشتم و مشغول پوشيدن شدم..
هنوز بهش فكر مي كردم ….يهو عين ديونه ها بلند زدم زير خنده ….. و يهو خندمو قطع كردم ….
-خوب كه چي اونم يه ادمه ديگه…. مثل بقيه ادما ….
فقط يكم ..يكم …نامرده ….البته يكمم در عين نامردي خوشگله ….نه خوشگل چيه ..همه هم اينو بت كردن ..كجاش خوشگله ..
-هدي خره …ادم كه به يه پسر سفيد رو چشم سياه …خوش هيكل با موهاي مشکي نمي گه خوشگله ..
romangram.com | @romangram_com