#ورطه_پارت_99

با دستش اشاره میکنه که نه!
_بشین زرین جان، من دندونم درد میکنه، اینه که چایی رو سرد میخورم...
لیوان چایی رو برمیداره به دهنش نزدیک میکنه، منم لیوان خودمو به دهنم نزدیک میکنم، مراقب حرکاتش هستم ، هیچ وقت یه نقاشو از نزدیک ندیده بودم، با اینکه تو فاصله دوری ازش نشستم.
_حالا کدوم شاعرو بیشتر دوس داری؟
_فرقی نداره، بسته به حال و هوام فرق میکنه، گاهی شعری رو میپسندم که حتی اسم شاعرشو نمیدونم، ولی خب به دلم میشینه دیگه.
_تو مدرسه چی خوندی؟
_تجربی خوندم!
عجیبه که نپرسید تو دانشگاه...یعنی اینقد معلومه که من دانشگاه نرفتم؟
_زیست و اینا دیگه؟! علاقه داشتی؟
_ای بدم نمیومد...
نه چه علاقه ای؟ بهم گفتن برو تجربی، تو باید خانوم دکتر شی، میتونی در کنارش شاعرم بشی، بعد گفتن بیا زن الیاس شو، میتونی در کنارش خانوم دکتر بشی، الان نه دکتر شدم، نه شاعر، فقط درکنار الیاس موندم و در جوار یه خانوم نقاش!
_بهت میخوره ادبیاتی باشی!
ابروی راستمو میندازم بالا، نه برای تحقیر، حس میکنم اون میخواد تحقیرم کنه:
_چطور؟!
_نمیدونم معلومه دیگه، از این قابای خطاطی که زدی به در و دیوار خونه...کار خودته؟
_نه کار خواهرمه، اون خطاطی و خوشنویسی دوس داره...
سرشو تکون میده...زل میزنه به نوشته تو قاب، باز چه عمقی تو دل این قاب پیدا کرده؟! ظاهر و باطن زندگی من که همینه، هیچی رم نمیشه لاپوشونی کرد، بهش نمیخوره با آدمایی که نمیشناسه مراوده داشته باشه...وگرنه چرا سراغ یدی با مرام و زن و بچه ش نرفته؟!
از دست دست کردنش حوصلم سر میره، وقتی میدونم یه نفر داره راجع به من و زندگی من فکر میکنه و نمیتونم فکرشو بخونم دیوونه میشم...درست عین الان، که زل زده به این همه نکبت زندگی من، هرچی نباشه این منجلاب عمق داره!

دستمو میذارم روی آیفون تصویری خونه شون...من هنوزم میگم این پسره زیادی زود بارشو بست، ریگی به کفشش نباشه خوبه!
_بله؛
پدر سوخته چه صداشو برام نازک میکنه:
_باز کن بابا منم.
_اِ تویی زرینی، بیا بالا قربونت، چه عجب بالاخره
صدای اون "تق تق" درو ، بیشتر ازصدای" نق نق" الناز دوس دارم....در و هل میدم، میرم سمت حیاط مجتمع.
خودمو سبک نمیکنم و نمیرم سمت آسانسور همیشه خرابشون، دو طبقه که این حرفا رو نداره، تو پله ها خانوم مسنی رو میبینم که با سبد خریدش سلانه سلانه راه پله ها رو پیش گرفته، حیف که جلوی واحد الناز بهش رسیدم وگرنه کمکش میکردم، البته تضمینی نمیکنم که خودمم با این اوضاع نَفَسِ نصفه و پاهای همیشه لرزون بتونم برم بالا.
_به، سلام بیا تو...
با صدای الناز نگاهمو از طبقه بالا میگیرم، اگه این خانومه یکی عین شایان منو داشت که اینجوری نمیشد، الان برای پیری و کوریش یه عصا داشت...بعید میدونم من بتونم به سن و سال این خانومه برسم ،حتی با وجود شایان.
_اون بالا چه خبره؟! چی دیدی ناقلا؟
دستمو میذارم رو قلبم، همینجا سر به نیس نشدم جای شکرش باقی بود.
_خدا نکشتت الناز، سکته م دادی.
_بیا تو، کم حرف بزن.
_لابد وقت بدم تو حرف بزنی.
_تو وقت ندی هم من کار خودمو میکنم.
همیشه کنار الناز حال خوبی دارم، اونقد که حتی تلخی زبونشم با شیرین کاریاش خنثی میشه. اینم به تبحره که هم ارثی هم اکتسابی! ارث زبون تلخ عمه و شیرین کاریایی که برای لازمه بردن دل از حمید رضا بوده.
رو مبلش "اِل" ش میشینم، چه خونه با سلیقه ای درست کرده، فلور باید بیاد اینجا و معنای حیات و زندگی رو درک کنه، عمق این زندگی رو ببینه، تازه میفهمه که زندگی من یه گرداب با عمق نامعلوم بوده که به ناکجا ختم میشه.

romangram.com | @romangram_com