#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_دوم)_پارت_50


روي پتو رو نگاه کردم

جسم کوچکي روش خوابيده بود

نشستم و با دقت نگاش کردم خيلي ريز بود!

دستمو به سمتش بردم و با انگشت کوچکم بهش تلنگر آرومي زدم

در عرض چند ثانيه تغيير اندازه داد و کمي بزرگ تر و واضح تر شد…جا خوردم ولي عادي رفتار کردم!

-تو شبنمي؟

برخلاف انتظارم که فکر کردم الان اينم حرف نمي زنه با ذوق گفت-وانـ…ملکه…

اينم از شبنم حالا چي بگم؟اصلا من چرا اومدم دنبال ي زنداني؟

-تو منو مي شناسي؟

سوال احمقانه اي بود ولي چيز ديگه اي به ذهنم نرسيد خب!

-منو يادت نمي ياد؟من شبنمم کنار نهر پيدات کردم…پرنسس آنارا…

چي مي گه اين؟

-چي مي گي؟من نمي فهمم

چشماشو گرد کرد و گفت-فراموشي گرفتي؟


romangram.com | @romangram_com