#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_دوم)_پارت_2


حرفشو قطع کرد.

-اگه نيومدم؟

-گفتن به زور بيارمتون.

چشمامو روي هم فشار دادم؛

-باشه تو برو

-با اجازه

هينا رفت و من موندم و اعصابي خورد از دست نينا!اين چند روز اعصاب منو با حرفاش بهم ريخته؛اگه هم نرم پيشش که خانم بهشون بر مي خوره و ناراحت مي شن.بعضي وقتا فکر ميکنم اطرافيان من چقدر زجر کشيدن از دست رفتار هاي من!

چشمامو بستم تا سرگيجه نگيرم و با جادوي معمولي جا به جايي،که جديدا ماهان به گفته ي خودش "دوباره"يادم داده،به اتاق نينا رفتم.

نينا با لحني،که سعي ميکرد آروم باشه،گفت-واني ديگه صبرم داره تموم ميشه.

خونسرد جواب دادم-متقابلا منم همين وضعيتو دارم.

نفس عميقي کشيد و شقيقه هاشو ماساژ داد.

-کي ميخواي دست از کارات برداري؟

-دقيقا کدوم کار؟مگه من کاري جز در خدمت شما بودن ميکنم؟

-واني بهتره اين فراموشي مسخرتو فراموش کني.


romangram.com | @romangram_com