#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_1
مقدمه:
دل استــ دیگر خسته میشود …
بی حوصله میشــود …
از روزگار از آدمـــــــها از خــودشـــــ
از این قابــها , از اثباتــ , از تـــــوضیــح
از کلماتــــی که رابـــطه ها را به گند میکشـــد
با خوشحالی قدم هایم را تند کردم تا به خانه برسم. می دانستم که از شدت خوشحالی چشمهایم برق میزند. کم چیزی نبود. من، ته تغاری آقا ایرج قصاب ، کار پیدا کرده بودم. اینکه بابا از خر عزیز شیطان پیاده شده و به من اجازه داده بود که شاغل شوم با فتح اورست برایم برابر بود. از حالا چه خوابها که برای پولهایم نمی دیدم. طولی نکشید که درخانه جلوی چشمم ظاهر شد. ر بزرگ فلزی به رنگ سبز که حکم در پارکینگ خانه را نیز داشت.
کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط خانه شدم. بالای سرم سایه بانی از جنس ایرانیت بود که پناهگاهی برای ماشین بابا به حساب می آمد و بعد از آن حیاط کوچکمان بود با دو باغچه زیبا و پرگلش. درخت انگور و پیچ امین الدوله اش .پیچ امین الدوله تا روی ایرانیت ها کشیده شده بود و قسمتی از شاخه های آن به حیاط همسایه وارد شده بود . من عاشق این پیچک بودم. با وجود تمام کثیف کاری هایش ، که مجبورم میکرد روزی چند بار حیاط را جارو بزنم . نفس عمیقی کشیدم ، تا بوی خوشش را به مشام بکشم . سپس پا تند کردم و به سمت ساختمان دویدم . هنوز وارد ساختمان نشده به قول فرنگ صدایم را سرم انداختم:
-مامان...مامان ...مامان!!
مامان به سرعت جلوی درگاه آشپزخانه ظاهر شد. قیافه اش نشان میداد ترسیده است
-سلام!
-علیک . چیه دختر! چته هوار هوار میکنی؟! زهره ام آب شد.
با ذوق دور او که هنوز مشغول خشک کردن دستش با دستمال بود ، چرخیده و صورتش را بوسیدم
-وای مامان بالاخره شد ...بالاخره شد.
-چی شد؟! دهه!! اینقدر نچرخ سرگیجه گرفتم
-کارم جور شد. کار پیدا کردم.
romangram.com | @romangram_com