#توماژ_پارت_8


قدم اولو که برداشتم با صدایی که هر لحظه اوج می گرفت و به خاطر بغض تو گلو می لرزید گفت:اینو یادت نره که تو منو به این روز انداختی توماژ

با حرص به سمتش برگشتمو بازوی ظریفشو تو مشتم فشردمو ناله از سر دردشو نشنیده گرفتم و گفتم: اون نامه ها درست به اندازه پنجول کشیدن امروزت کودکانه بود ، فرارت مثل چوب حراجی که به تن و ابروت زدی احمقانه بود، با من لج کردی تا خودتو به لجن بکشی ؟ که این جوری به چشمم میای؟ چطور با مغز فندقیت فکر کردی که به این نتیجه ابلهانه رسیدی ؟ چطور فکرکردی من دست یه هرزه هرجایی رو با افتخار می گیرمو کنارم پای سفره عقد می نشونم و معشوقه هاش وبه جشن عروسیم دعوت می کنم؟

بغضش شکست و تنش به لرزه افتاد که گفت: من دوستت داشتم توماژ ،هنوزم دوستت دارم بی انصاف

با چشمای شعله ورم اخرین مقاومتشو شکستم و غریدم: ولی من نداشتم هیچ وقت ...... تو برای من پونه بودی احمق ..... اونقدر محترم اونقدر نجیب اونقدر قابل ستایش که حتی به خودم اجازه نمی دادم نگاهی جز نگاه یه برادر به خواهرش داشته باشم

در بین اشکاش جیغ کشید: من نمی خواستم خواهرت باشم.... من می خواستمت .....

دستشو رها کردمو گفتم: هنوزم بچه ای سیما ..... چطور باید به دختری اعتماد می کردم که عاقبتش شد این؟ منکر پاکیت نمی شم ولی اینی که روبروم ایستاده این تنی که عطر ده نفر به خودش دیده نمی تونه تکیه گاه خوبی برای زندگی من باشه


romangram.com | @romangram_com