#توماژ_پارت_27

لب برچیدو گفت: من بمیرمم دیگه به تو هیچی نمی گم

-می گی

تا خونه از هر ترفندی برای کشوندن بحث به حرفای اون شبمون استفاده کردمو و همش مثل تیری به سنگ خورد ، روژان این بار کاملا شمشیرو از رو بسته بود و به هیچ عنوان زیر بار نمی رفت ،کلافه ماشینو جلوی در ساختمون نگه داشتم و به سمتش برگشتم که گفت: میای بالا؟

سری تکون دادم که از داشبرد گلشو برداشت و جلوتر از من رفت.... ماشینو قفل کردمو پشت سرش وارد ساختمون شدم ، بی حرف کنار هم از پله ها بالا رفتیم ، تو سرم هزارتا سوال بی جواب رژه می رفت و مقاومت روژان وطفره رفتناش تیشه به ریشه اعصابم زده بود ، فکرای جور واجوری تو ذهن خستم بالا پایین می شد کلافه دستی به موهام کشیدم که روژان زیرچشمی نگاهی بهم کرد ولی به روی خودش نیاورد ...... کلیدو تو در انداختم وخواستم اولین قدمو بردارم که استین لباسمو کشیدو با اخم ظریفی به چشمای متعجبم خیره شدو گفت: بیست و هفت سالته هنوز نمی دونی خانما مقدم ترن؟

خندم گرفت از ترفند دخترانه محبوبم برای از بین بردن فاصله ای که ناخواسته داشت بینمون می افتاد ،می دونستم با پیش کشیدن یه کل کل قدیمی می خواد منو از فکرای سیاهم دور کنه ..... با یاداوری روزای اول اشناییمون لبخندی رو لبم نشست ، دو جوون مغرور که حتی حاضر نبودن ذره ای از موضعشون کوتاه بیان و کل کل هایی که کم کم به خاطره های خوش تبدیل شد ،خاطره ای که امروز پر کرد فاصله ای که می رفت تا با افکار من عمق بگیره....

یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم: حق تقدم با بزرگتره جوجه کوچولو

خنده قشنگی کردو گفت: باشه کیفتو بردار تو اول بروتو بابابزرگ

romangram.com | @romangram_com