#توماژ_پارت_120


اخماش تو هم رفت که گفتم: تو مهمونی فهمیدم خیلی از هم خوششون نمیاد .....دختره هم معذب بود یعنی یه جورایی مثل اسپند رو اتش بود وقتی دائیش گفت که اگه حوصلش از حرفای مردونه سر رفته ،می تونه بره حیاط و با جوونا وقت بگذرونه انگار حکم ازادیشو دادن یه جورایی حس کردم فراهانی به خاطر وجود سالاری بود که مهری رو فرستاد بره گرچه..... من رفتار غیرمعقولی از سالاری ندیدم حتی می تونم با اطمینان بگم که شاید دختره رو اصلا ندید چون شش دنگ حواسش به من و حرفای بقیه بود

شونه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم ولی اگه فکر می کنی مهمه ته توشو برات در میارم

لبخندی زدم که گفت: خبرشو می دم

سری تکون دادم که رفت ...... اون شب رو از بر بودم انقدر که تو خواب وبیداری لحظه به لحظشو مرور کرده بودم، نگاه تیزبین فراهانی و اخم درهمش از وجود رقیب قدیمی چیزی نبود که از ذهنم پاک بشه این واکنش برای مردی که من شناخته بودم عجیب به نظر می رسید چون سعی می کرد کمترین واکنش رو به هرچیزی نشون بده بیشتر شنونده بود و کمتر تو بحث ها شرکت می کرد و در مقابل سالاری با اون ظاهر برازنده و نقابی خونسرد ...... انگار نه انگار کسی درست چند قدم اون ورتر از خشم رنگ می داد و رنگ می گرفت ..... مهری..... برای لحظه ای چشمانم رو بستمو تصویر زیبا و ساده دختر رو تجسم کردم با همون لباس ساده و صورت بدون ارایش وشرم دخترونه، چطور می تونستم خودمو بهش نزدیک کنم؟؟؟ اصلا این کار درست بود که یه دختر بی گناه رو وارد این بازی کنم؟؟ فقط به خاطر یه نسبت فامیلی اونم نه با سالاری بلکه با رقیبی که اگر می خواستم منصفانه فکر کنم او هم نقشی در این بازی نداشت ....خنده دار بود که من در دل ماجرا بودم و بی خبر از همه جا به دل اتش زده بودم نه از کینه توماژخبر داشتم نه حتی بازیگرانمو به خوبی می شناختم و این یعنی یه بازیگر بازنده .....

لبخندی رو لبم نشست که به سمت تلفن اتاقم خیز برداشتم ،با اولین بوقی که خورد صدای شادش تو گوشم پیچید

-سلام برادر بزرگه


romangram.com | @romangram_com