#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_6
_هی....آروم باش کیت!!!من....من هرگز اینکارو نمیکنم!!!نه تا وقتی خودت نخوای!
کیت سرش را چند بار بشدت تکان داد.....عصبی شده بود.....با صدای لرزانش گفت:
_نه!!!من هرگز نمیخوام!!!ایان من نمیخوام به یه موجود سرد و مرده تبدیل شم که با گرفتن جونِ انسان های دیگه جون میگیره!!!من نمیخوام یه موجود یخزده و منجمد باشم که هیچوقت به جلو نمیره و ساکنه!!!من میخوام یه انسان باشم!میخوام پیر بشم...میخوام بچه ها و نوه هام رو ببینم....میخوام شب های یکشنبه همشون رو به خونه ام دعوت کنم و برای نوه هام پایِ آناناس بپزم و....و......
اشک های کیت سرازیر شد....چون کودکی از آرزوهای ابتدایی زندگیش میگفت و اشک میریخت...ایان غمگین بود....موهای لطیف کیت را بوسید و بوی عجیب و دوست داشتنی اش را به ریه هایش هدایت کرد...چشمانش را بست و کیت را که در آغوشش گریه میکرد نوازش کرد و زمزمه واز گفت:
_کیت...عزیزم....میفهمم....من درکت میکنم.....حالا دیگه آروم باش....خواهش میکنم.....
کیت آرام گرفت....احساس میکرد از همیشه شکننده تر و ضعیف تر شده است....شاید هم بودن کنار آن موجودات ماورایی که از انسان ها برتر بودند چنین
احساسی را به او القا میکرد.....آرام بطرف تختش رفت و روی آن نشست....ایان کنارش نشست و بازوهای حمایتگرش را دور شانه های ظریف کیت حلقه کرد.....
_فردا شب جشن فارغ التحصیلیه و من.....من هنوز آماده نیستم!!!
ایان زمزمه کرد:
romangram.com | @romangram_com