#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_36

_میخوام بگم کمک الیزابت...توی خواب....اونم بمن.....واقعا عجیبه!!!!حتما یچیزی هست که ما.....

_خب اون از خون آشاما متنفره و حالا تعداد اونا توی این شهر خیلی زیاد شده... ماریا داره یه لشکر از خون آشام دور خودش جمع میکنه که هر جای دنیا میره تنها نباشه!!!

_و الیزابت به تنها کسی که تونست اعتماد کنه من بودم!!!

_دقیقا....تو هم یه انسانی و هم بین خون آشام ها رفت و آمد کردی و خیلی از اسرارشونو میدونی!

***

صدای زنگ در بگوش رسید....

_کوین!!!!این دفعه تو برو....من نمیتونم!

کوین بسرعت از پله ها پایین دوید و در را باز کرد...با دیدن دختر جوان و زیبایی که با لبخند محسور کننده اش مقابل در ایستاده بود جا خورد...

_سلام....ام...بفرمایین؟!


romangram.com | @romangram_com