#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_123

ایان بار دیگر او را به آرامش دعوت کرد....کیت با کنجکاوی به ایان خیره شد... استلا کنارش زانو زد و دستش را فشرد...چیزی نگذشت که صدای جیغ خفیف ماریا از میان درختان بگوش رسید....او وحشتزده به پدر جیک خیره شده بود وزبانش بند آمده بود...

صدای لرزان ماریا به سختی به گوش رسید....او مدام یک چیز را زیر لب تکرار میکرد ولی صدایش انقدر آرام بود که هیچکس قادر به شنیدنش نبود....پدر جیک با دیدن ماریا لبخندمرموزی به لب آورد و زیر لب زمزمه کرد:

_اوه سلام ماریا!!!!

ماریا که تازه میتوانست نفس بکشد با وحشت فریاد زد:

_فرانک!!!

فصل بیست و یکم_زندگی در تاریکی

فرانک ماریا را دید که از پنجره بیرون پرید.....و همچنین دفترچه خاطراتش را که او در آغوش گرفته و با خود برده بود....به شعله های آتشی خیره شد که صندلی و کتش را در بر گرفته بودند...عرق از تمام بدنش سرازیر بود و به سختی نفس میکشید.... تنها یک چیز میشنید....جمله ی آخر ماریا بار ها و بار ها در سرش تکرار میشد:

_همیشه دوستت خواهم داشت فرانک!ولی هرگز بخاطر این حماقت نمیبخشمت!

به سختی از جایش بلند شد و بطرف پنجره رفت.....


romangram.com | @romangram_com