#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_119

_تو زندگی پدران من و من رو نابود کردی!عشق احمقانه و ناخالص اولین پدر بزرگ من به تو باعث شد این لکه ی ننگ و کثافت دامان خانواده ی ما و نسل های بعد از مارو بگیره!ولی من این کثافت رو پاک میکنم ماریا!بعد از من هیچ باتنی وجود نخواهد داشت که موجود کثیفی مثل تورو درونش پرورش بده!فهمیدی؟!

ماریا با صدای بلند خندید....جوزف او را با نفرت روی زمین پرت کرد...ماریا از جایش بلند شد و با چشمانی که از آنها آتش زبانه میکشید به جوزف نگاه کرد....

جوزف گفت:

_حتی یک ذره غرور هم در وجودت پیدا نمیشه!تو یه موجود پست و فرومایه ای ماریا!

ماریا و خون اشام هایش بطرف قصر حرکت کردند...ایان پشت سرشان فریاد زد:

_نمیخوام هیچ اثری از کثافاتتون اونجا ببینم فهمیدین؟!!!همشو جمع کنین و بزنین به چاک!

همه نفس عمیقی کشیدند....کیت همچنان بیهوش در آغوش استفنی ارمیده بود...آنها پیروز شده بودند...استلا در حالی که پیراهن بلند پاره ای به تن داشت کنار کیت زانو زد...جوزف و آلیس بطرف ایان رفتند و ویکتوریا به داگلاس که به درختی تکیه داده بود و اشک میریخت نزدیک شد...دوجادوگر دیگر همانموقع آنجا را ترک کردند...کیت از دور برای ملانی دست تکان داد...

آنها پیروز شده بودند...ماریا برای همیشه یا شاید سالها بعد آنجا را ترک میکرد...شهر باز هم در سکوت و آرامش فرو میرفت!همه ازین بابت خوشحال بودند...

***


romangram.com | @romangram_com