#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_114
همه جا برای لحظه ای در سکوت فرو رفت و سپس ناگهان همه ی مهمان ها جیغ زدند و از طرفی به طرف دیگر دویدند...استفنی بلافاصله بطرف جیک رفت و به او در بیرون بردن کیت از قصر کمک کرد...خون آشام ها همگی درجایشان میخکوب شده بودند و نمیتوانستند حرکت کنند...سردرگم و حیرت زده از اتفاقی که افتاده بود سعی میکردند پاهایشان را حرکت دهند...حتی به ذهنشان هم خطور نکرده بود که این ممکن است یک افسون باشد!انسان ها همگی در حالی که با وحشت جیغ میکشیدند از قصر خارج شدند...الیس و ویکتوریا از قبل همه ی خوراکی ها و نوشیدنی های میهمانی را با پودر گیاهی که باعث فراموشی میشد و از کلارا گرفته بودند الوده کرده بودند...با اینکار همه ی انسان ها قبل ازینکه به جاده ی اصلی برسند همه چیز را فراموش میکردند...طبق گفته ی برناردو ماریا به اتاقش دوید و در را قفل کرد...تعدادی از خون اشام ها به دنبال ایان و بقیه بیرون دویدند و گرگینه ها به انها حمله کردند...همه چیز داشت طبق نقشه پیش میرفت...ولی هیچکس نمیدانست در اتاق ماریا چه خبر شده! الیس،ویکتوریا و برناردو هرسه روی زمین افتاده بودند و به خود میپیچیدندو....و این کار یک جادوگر بود...یک جادوگر خائن!
ایان بسرعت خود را به اتاق ماریا رساند...او انجا نبود....فقط سه خون اشام بیهوش روی زمین افتاده بودند....ایان با خشم فریاد کشید و از اتاق خارج شد...ماریا را دید که از قصر خارج میشد....بطرف او حمله ور شد که ناگهان درد عجیبی تمام بدنش را فرا گرفت...گویی جریان برق از بدنش درحال عبور باشد...فریاد زد...کلارا با خشم نگاهش کرد و گفت:
_این سزای عمل کسیه که یه جادوگرو میکشه!
ایان درحالی که درد میکشید فریاد زد:
_تو...تو به ما خیانت کردی!
_توام بهترین دوست من الیزابتو کشتی!
همه چیز روبه پایان بود...ماریا داشت فرار میکرد و البته تصمیم داشت قبل از رفتن کیت را هم نابود کند!جوزف به کیت که بیهوش روی زمین بود نزدیک شد....کنارش نشست و گونه اش را لمس کرد و با خود فکر کرد:
_کیت...عزیزم....من یکبار باعث مرگ مادرم شدم!اجازه نمیدم این اتفاق یکبار دیگه هم اتفاق بیفته!تو....تو درست شبیه مادرم هستی!هرگز اجازه نمیدم بهت اسیبی برسه عزیزم!
جوزف جیک و استفنی اماده بودند تا در برابر ماریا از جسم بیهوش کیت محافظت کنند.ماریا به آنها نزدیک میشد که ناگهان چیزی روی او افتاد...ماریا جیغ کشید:
romangram.com | @romangram_com