#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_62
صدای گریه ی گربه مانند کودک تازه متولد شده فضای وهم آلود خانه رادر بر گرفت...دو فریاد همزمان که یکی نشانگر شروعی تازه و دیگری نشانگر مرگ بود....مادر درحالی که لب هایش را گاز میگرفت و از آنها خون جاری میشد چشم از جهان فرو بست و این در حالی بود که پسر بچه ی زیبا و کوچکش چشمانش را رو به دنیای حقیقی باز میکرد...
پدر پشت درهای بسته ی اتاق با عصبانیت و نگرانی قدم برمیداشت....بوی خون حال او را دگرگون میکرد....میترسید قدم به اتاقی بگذارد که درآن همسر مرده و فرزند تازه متولد شده اش قرار داشتند....بشدت گرسنه بود....از آنشب تاریک و وحشتناک هیچ چیز نخورده بود...تشنگی و ضعف جسمانی او را بیش از پیش وحشی کرده بود....کنترل اعضای بدنش از دست او خارج بود....
قابله با دستان خونی و در حالی که عرقش را از پیشانی پاک میکرد از اتاق بیرون آمد....به سختی درون چشم های" اِدگار باتِن "نگاه کرد و با اظهار تاسف سر تکان داد....
اشک در چشمان اِدگار حلقه زد....رگ های پیشانی اش بیرون زد و با تمام وجودش فریاد کشید....دست های مشت شده اش را به دیوار کوبید و مقداری از سقف فرو ریخت...ادگار وحشیانه روی زن قابله پرید و دندان های تیزش را دورن گردن نحیف او فرو کرد و شیره ی حیاتش را نوشید...باوجود عطش سیری ناپذیرش بدن سرد و بی جان زن را همانجا رها کرد و پابه درون اتاق گذاشت...نوزاد کوچکش به خواب فرو رفته بود و همسر نازنینش میان پوشش سفید رنگی آرام گرفته بود....
با خود فکر کرد:
شیطانی در مقابل فرشته ها!!!
او از خودش و چیزی که بود نفرت داشت....از شب تبدیلش حتی قطره ای خون هم نخورده بود....او مرگ را انتخاب کرده بود....شاید بهتر بود "مارگارت" فرزندشان را به تنهایی بزرگ کند...ولی حالا که مارگارت عزیزش آنها را تنها گذاشته بود نمیتوانست کودک تازه متولد شده اش را بدون حامی و پشتوانه رها کند...اگر او هم میمرد معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار پسرشان است!
پسر بچه روز به روز بزرگتر،برازنده تر،زیباتر و قوی تر میشد...تا جایی که پس از18 سال زندگی پدرش تنها ارثی که برایش باقی مانده بود را به پسرش بخشید و او را ترک کرد.... روز بعد از شب تولد ۱۸ سالگی جوزف وقتی آفتاب در آسمان درخشید ادگار باتن تبدیل به خاکستر شد....
جوزف وقتی فهمید پدر ترکش کرده که به موجودی خونریز و خطرناک تبدیل شده بود...تنها ارثیه ی پدرش برای او!!
دست نوشته های پدرش را که خواند ماجرا را فهمید....پدرِ پدرِ پدر بزرگش توسط دختری که دوستش داشت تبدیل به خون آشم شده بود....در آن زمان مردم به وجود خون آشام ها پی برده و همگیشان را به آتش کشیده بودند....دخترک خون آشام آخرین باقیمانده از نسل خون آشام ها بود که جاودانگی اش را به عشقش بخشیده بود و ازاو خواسته بود اجازه ندهد نسل آنها منقرض شود....آنها نباید آخرین خون آشام ها باشند...بدین ترتیب همه ی پدران و اجداد جوزف موجوداتی خونخوار و خطرناک بودند و حالا نوبت او بود که آن هدیه را از پدر بپذیرد....
جوزف هرگز عاشق دختری نشد و شانس داشتن فرزند را از دست داد...پس برای انجام وصیت های پدر و بزرگانش تصمیم به تبدیل کردن افرادی گرفت که در یک قدمی مرگ بسر میبردند....جوزف زندگی در تاریکی را دوست نداشت...اما کاری ازاو ساخته نبود...مدتی بدنبال فرار از تاریکی میگشت ولی هرگز راهی نیافت و سرانجام نا امید شد و تصمیم گرفت واقعیت را بپذیرد!
فصل بیست و دوم_رقابت
romangram.com | @romangram_com