#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_61

ایان ساکت شد...آنشب را به یاد آورد....کیت نام او را فریاد میکشید....درختان بالای سرش میچرخیدند...رگ گردنش پاره شده بود و از او خون میرفت.....مرگ به او نزدیک بود...فرشته ی مرگ به او سلام کرد و بعد.....

هیچ چیز به یاد نمی آورد...به فیونا نگاه کرد...فیونا به علامت تایید سرش را پایین آورد....ایان گفت:

_برای خودت چه اتفاقی افتاد؟!

فیونا مکث کرد،سعی میکرد آنشب وحشتناک را بیاد آورد:

_اونشب....بعد از جشن والنتاین از تو خداحافظی کردم و سوار اتومبیلم شدم....کنار رودخونه اتومبیلم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نشد....پیاده شدم که با تو تماس بگیرم ولی آنتن نمیداد... همونطور که میچرخیدم تا جایی رو پیداکنم که آنتن داشته باشه عقب عقب رفتم و توی رودخونه افتادم...جریان رودخونه منو محکم به سنگ ها میکوبید....من داشتم میمُردم....درد وجودمو فرا گرفته بود.....بیهوش شدم و وقتی بهوش اومدم اینجا بودم....هنوز نمیدونم کدومشون منو تبدیل کردن و چرا!؟

فیونا به ایان نگاه کرد و گفت:

_وقتی تو رو تو اون حال دیدم...نتونستم بذارم بمیری....من هنوز عاشقت بودم و هستم ایان!

ایان سرش را جلو آورد و فیونا را بوسید...

فیونا لبخند زد و گفت:

_پایین منتظرتم....فکر میکنم گرسنه باشی!ما عادت داریم صبحانه رو باهم دیگه صرف کنیم!

فیونا رفت و ایان در افکار مشوش خود غرق شد....

فصل بیست و یکم_جوزف


romangram.com | @romangram_com