#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_59
فیونا روی پنجه ی پاهایش ایستاد....سر ایان را بین دو دستش گرفت و او را بوسید.....
روز بعد ایان وقتی چشم هایش را باز کرد روی تخت بزرگ و اعیانی ولی قدیمی و خاک گرفته دراز کشیده بود...فیونا در اغوشش بود....به اطراف نگاه کرد....سعی میکرد شب گذشته را به یاد آورد...با یاد آوری آن خود را از زیر فیونا بیرون کشید و فریاد زد:
_اوه خدای من!!
احساس انزجار و نفرت وجودش را فرا گرفت....او به کیت خیانت کرده بود!به یاد مادر و پدرش افتاد...آنها حتما به دنبالش بودند....
سریع شروع کرد به لباس پوشیدن.....فیونا چشم هایش را باز کرد...با تعجب به ایان خیره شد و گفت:
_چیکار میکنی؟!!
ایان از جا پرید،فریاد زد:
_دست از سرم بردار لعنتی....میخوام برگردم خونه!حالا!!!!
فیونا در یک چشم بهم زدن مقابلش بود....دو دستش را دو طرف صورت ایان گذاشت و سعی کرد او را آرام کند...
_شششش....ایان...بمن نگاه کن!!ایان!!!
ایان در چشم های سرخ رنگش خیره شد...
_تو الان یه خون آشامی!یه شکارچی انسان!تو برای خانوادت خطر بزرگی محسوب میشی!بعلاوه الان صبحه!میخوای تو روز روشن زیر نور آفتاب بری بیرون؟!!!من که فکر نکنم دلم بخواد باهات بیام!!!
romangram.com | @romangram_com