#طلسم_شدگان_پارت_88
به سمت شمعها رفتم : یه لحظه صبر کنید .
با لبخندی به سمت شمع ها رفتم ، شمع خودم رو برداشتم و با فیتیله ی روشنش فیتیله ی شمع الوند رو روشن کردم ، شمع رو دوباره سرجاش قرار دادم و دستهام و به هم زدن .
-بفرمایید روشن شد .
نگاهی به شمع انداخت :بریم .
از کارم راضی بودم ، نگاهمو از شمع گرفتم وبی حرف دنبال الوند راه افتادم، قبل از سوار شدن نگاهی دوباره به گنبد امامزاده انداختم ، یه حس عجیبی داشتم دلم نمیومد از اونجا برم ، شاید اینجا ...سر تکون دادم نمیتونستم به چیزی که تو سرمه خیلی فکر کنم ، میدونستم این فقط یه خیاله احمقانه س .یه حمد خوندم و سوار ماشین شدم .
با صدای زنگ موبایلم دست تو کیفم کردم و با دیدن اسم بابام لبخندی روی لبم نشست و بلافاصله گوشی رو جواب دادم .
- سلام بابا ، خوبی .
-سلام عزیزم ..رامش جان بی خبر کجا رفتی ؟
نگاهی به الوند انداختم : اومدم بیرون .
-دیشی چیزی بهم نگفتی الان اومدم دیدم نیستی نگران شدم .
از فکر نگرانی بابا لبخندی روی لبم نشست ، چه خوب بود که همیشه حواسش جمع ما بود .
-خب نشد که بگم .
-حالا کجا رفتی ؟
-تو راه خونه م ، میام خونه با هم حرف میزنیم.
-باشه دخترم مواظب خودت باش .
خداحافظی کردم منتظر موندم تا اول اون تلفن رو قطع کنه ، این کارم شده بود یه عادت که هربار تو مکالماتم با بابا تکرار میشد نمیدونم قانون نانوشته بود و یا احترام ، هرچی که بود من پایبندش بودم .با قطع تلفن گوشی رو ته کیفم انداختم و باز هم صدای اهنگی بی کلام در فضای ماشین پخش شد ، حتی درک نمیکردم این همون اهنگه یا فرق کرده ، سرخوش از روزی که داشتم باز این دهان بی موقعه م بازشد ،انگار خوش بودن عقلم رو زایل میکرد !
-اخه این اهنگ چیه گوش میدید ؟
با دیدن اخم نگاه الوند ، دستم رو محکم روی دهانم قرار دادم و چشمامو بستم ، خدایا این چه حرفی بود من زدم !!
-منظورتون چیه ؟
romangram.com | @romangram_com