#طلسم_شدگان_پارت_66

-چرا شعله خانم که میگید میشه خاله ی ما تو هیچ جایی از گذشتمون نقش نداره و نیست

-انگار مادرت با مرگش یه گذشته رو زیر خاک دفن کرد.

لفظ زیر لبی بابا بوی غم میداد اما یاسی بس نمیکرد شاید چون مثل من شوک زده نبود ، اون که همیشه بچه تر ازمن رفتار میکرد؟!

- اما تا پنج سالگی من خاله ای وجود نداشت .

رو کرد سمت من : هفت سالگی تو چطور ؟

لازم نبود خیلی فکر کنم یا ذهنمو درگیر گذشته ، ارام و با همون حال خرابم لب زدم : من یادم نیست .

شعله خانم اینبار جاعوض کرد...اروم اومد و روبه رومون قرار گرفت دستای هردومون و تو دست گرفت و نگاه خیسشو تو چشمامون انداخت پلک چشماش میلرزید و قهوه ای تیره چشماش شباهت داشت با رنگ چشمام حالا نگاهش فقط به من بود !

-وقتی تو بدنیا اومدی همه ی ارتباطمون قطع شد چون زمانه بد چرخید اونقدر بد که خواهرم و ازم دور کرد رامش جان تو یاسی رو دوست داری ؟

پلک زدم :پس میفهمی ارتباط خواهرانه رو ، میفهمی چه پیوند محکمی بین دو خواهر وجود داره .

-اره میفهمیم که الان واسم بهم خوردن اون ارتباط عجیبه .

باز یاسی بود که حرف زد قانع نشده بود و دنبال دلیل میگشت .

-این ارتباط بهم خورد چون مادرت خواست با رفتارش و با کاراش ...

-تو رو خدا افشار خان تمومش کنید الان وقت مناسبی واسه نبش قبر نیست .

نگاهم بین بابا و خانم یزدان مهر میچرخید ، دیگران مثل من سکوت کرده بودند شاید اینجا و امروز قرار بود پایان ماجرا باشه پایان گذشته ای که این روزا داشت تو زندگیامون زیادی سرک میکشید !

-بهتره بگم تا همه چیز تموم شه

سست و بی جان چند تا قدم برداشت نفس های خسته ش بلند بود و به گوش می رسید صدای لرزانش کمی بغض داشت این مرد بابای دوست داشتنی من بود که حالا کمرش کمی خم تر شده بود نسبت به لحظه ی ورودش به این خونه.

-امروز میگم که تو همین امروز بمونه که باز فردا نیاین از دیروز بپرسید بذارید همینجا چال کنیم گذشته رو شاید هممون فراموشش کنیم چی از سرمون گذشته .

حس بدی داشتم ، حس مجرم بودن جلوی این ادمای ناشناس بعد از شنیدن حرفهایبابا قرار نبود که اب شیم ؟

-چند سال پیش من تو کارخونه کار میکردم ، زندگی خوبی داشتیم شهلا مادرتون اما همیشه ناراضی به نظر می سید تا اینکه باردار شد و خوش اخلاق شده بود و راضی از زندگیش ، همون موقع بود که شنیدیم شعله هم بارداره شعله و شهلا از خوشحالی روی پا بند نبودن اما همه چیز با شادی خودش پیش نرفت بچه ی ما به دنیا نیومده مرد و رامبد فرزند شعله حالش خوب بود و شهلا نتونست این حال خوب و تحمل کنه بنای ناسازگاری گذاشت حسادت میکرد به خوب بودن زندگی خواهرش به رفاه زندگیش به امکانات مالی ای که داشت و بچه ای که سالم نصیبش شده بود مادرتون خوب تا نکرد با خواهرش یه بار قصد کرد رامبد و حتی بکشه این بود که من به خاطر همه مون تصمیم گرفتم رابطه ها رو قطع کنم چون فکر میکردم مادرت اروم میشه .

romangram.com | @romangram_com