#طلسم_شدگان_پارت_65


-حالم اصلاً خوب نیست حبیب احساس میکنم با اوردن افشار تو این خونه با دستای خودمون هیزم واسه اتیش جمع کردیم میترسم از جرقه ای که اتیش بزنه خرمن هیزم ها رو .

-میگی چیکار کنم ؟ شعله دیگه اروم و قرار نداشت واسه دیدن دخترا...چپ میرفت راست میرفت و از ارزوهاش میگفت و تمام ارزوهای اون تو دیدن رامش و یاسمن خلاصه میشد .

-سالهاست ارومش کردی و از دیدن این دوتا دختر محروم بوده ، حالا بعده این همه سال ؟

-دکتر میگفت افسردگیش حادتر میشه ، ابنجوری پیش بره باید بستریش کنیم حتی دکترشم اعتقاد داشت اون باید یاسی و رامش و ببینه فقط در اینصورت اروم میشه .

-میترسم از روزی که الوند بفهمه ...

-هیس الوند قرار نیست هیچ وقت هیچی بفهمه . بذار شعله م با خیال راحت کنار این دوتا عزیز کرده ش زندگی کنه .

تمام تنم به یکباره یخ کرد...به خودم لرزیدم ...ما عزیز کرده ی شعله خانم بودیم ؟ مگهشعله خانم چه نسبتی با ماداشت؟ نزدیک به نظر می رسید ، از شدت ترس و دلهره عقب عقب رفتم ...حالم بد بلود و در اثر بی توجهی با گلدان روی میزبرخوردکردم و گلدان نقش برزمین شد .بهت زده دست روی دهانم گذاشتم و به تکه های شکسته شده گلدان چشم دوختم .

- چی شده بابا ؟

سربلند کردم و نگاهها رو از نظر گذراندم ... یاسی و بابا...الوند ... خانم یزدان مهر و حبیب اقا ...اما نگاه من پی شعله خانم میگشت که گوشه ای ایستاده بود و نگاهم کرد ، حالا که میدونستم این زن نقش مهمی تو زندگیم داره حس های خوب وجودیم به جوشش درامده بود و میل عجیبی داشتم به دراغوش کشیدنش...با قدمهایی بلند به سمتش حرکت کردم و مقابلش ایستادم ...انگشتای ظریف و کشیده شو بین دستام گرفتم ...قطره اشکی از گوشه ی چشمش روی گونه ش چکید ، دستام و از دستاش جدا کردم و دو طرف صورتش قرار دادم و با انگشت شست اشکشو پاک کردم ...بغض قورت دادم و بریده بریده لب زدم : شما چه نسبتی با ما دارید ؟

سکوتی سنگینی بین جمع حکم فرما بود اونقدر که صدای نفس کشیدن هم دیگه رو میشنیدیم و عاقبت کسی از پشت سرم سکوت رو شکست و به حرف اومد:

- زندایی شعله ... خاله ی شماست .

برنگشتم به عقب و نگاهم هنوز به روبه خیره بود و خیره به چهره ی درمانده ی یک زن اشفته...به اشکهایی که بی محابا از چشماش جدا و خیس صورتش میشد ، دستم قفل شد تو دستای سرد کسی نگاه چرخوندم یاسی کنارم بود جاخورده مثل من ...

-چی داری میگی الوند ؟ این حرفا چیه ؟ از کجا اب میخوره ؟

یاسی دستم و بیشتر فشار داد و من لب گزیدم و الوند خونسرد جواب داد :

- دایی حبیب من نام خانوادگی زندایی و میدونم وقتی متوجه ی تشابه نام خانوادگی مادر خانم زمانی با زندایی میشم طبیعیه برام جالب باشه اما وقتی مادرم با رفتاراش با اصرارش به استخدام کسی که نمیشناسم کنجکاوم میکنه دیگه هم نام بودن نام خانوادگی دو تا ادم که دارن یه جورایی تو زندگیم نقش بازی میکنن جالب نیست اون موقعه س که دنبال ربط این ادما به هم میگردم یه استعلام از ثبت احوال اخرین راه اطمینان بود ...

حالا نگاه من و یاسی هم به جمع بود .

-اره الوند جان شعله خاله ی بچه هاس ولی خیلی خوبه که تو که هیچ وقت ادم کنجکاوی نبودی تو این مورد کنجکاوی کردی ؟

ارامش خانم یزدان مهر ستودنی بود و حالت پرسشی کلامش یعنی دنبال توضیحی ست که الوند باید بده اما الوند با سکوتش سر به زیر انداخت ...یاسی قصد کرد دستاشو از دستم جدا کنه اما من این اجازه ندادم تو این شوک غیر منتظره همین دست یخ زده هم بهم ارامش میداد ...مهم نبود سرده و یا شاید بی حس مهم تعلق داشتنش به عزیزترینم بود ...یاسی درک میکرد چون نگاهم کرد ، تلخ خندی کرد و باز هم روشو سمت جمع برگردوند .


romangram.com | @romangram_com