#طلسم_شدگان_پارت_57
یاسمن ذوق زده پرسید : چی کارمون داری بابا ؟ نکنه خواستگار واسم پیدا شده .
بابا سری تکون داد : دیگه خودت شرم و حیا رو رعایت نمیکنی من سکوت کنم بهتره
یاسی معترض گفت : بابا ...
-یاسمن جان یه چند دقیقه فرصت بده متاسفانه چون عجله دارم بهتره زودتر بگم خبرم چیه
صداشو پایین تر اورد و خیلی خونسرد لب زد : وسایلتون و جمع کنید باید از اینجا بریم ...
نگاه بهت زده منو یاسی لحظه ای کوتاه به هم قفل شد و همزمان سر چرخاندیم سمت بابا ،یاسی زودتر از من به خودش اومد کشدار و بلند گفت :
-چرا ؟
بابا سرفه ای مصلحتی کرد و کمی خودش رو جابه جا کرد حالا پشتش کاملاً مماس بود با پشتی ای که بهش لم زده بود:
-خونه رو فروختم و به زودی صاحبای جدیدش به اینجا نقل مکان میکنن .
صدای منو یاسی همزمان توی هال خونه پیچید ،شوک داشت حرف بابا: چی ...
-خونه رو فروختم چون باید فروخته میشد ...
-اخه چرا ؟
-میشه چراشو نپرسین؟
اخمام تو هم رفت یعنی میشد دنبال دلیل این اتفاق بزرگ نبود ؟ اروم لب زدم : همیشه فکر میکردم مهم نیست خونمون قدیمی سازه مهم نیست خیلی اتاق نداره معذرت میخوام مهم نیست واسه رفتن به دستشویی تو زمستون و رد شدن از حیاط طویلش باید کلی درسر تو سوز سرما بکشی و یخ زدن تحمل کنی ، چیزیکه مهمه اینه که ما ساکن یه خونه خوب تو به محل خوبیم ، دل ما خوش بود به بودن سقفی بالا سرمون .
تاثیر حرفای من بود یا تلخی گذشته ی مونده تو وجودش که اه بلندی کشید فاصله گرفت از پشتی و اروم زمزمه کرد :درد عاریه ای بودن این سقف رو قلبم سنگینی میکرد .
-منظورتون چیه ؟
غرق تو گذشته حرف میزد و من احساس میکردم حس این حرفا که از زبان بابا شنیده میشد ما بین حال و گذشته س.
-کلی مشکلات مالی داشتم و بدتر از همه نبودن یه سقف بالای سرمون بود اون موقع تو کارخونه کار میکردم و خانم یزدان مهر وقتی فهمید چقدر مشکلات دارم کلید این خونه رو داد بهم تا توش زندگی کنم سال قبل که مشکل مالی داشتن پیشنهاد فروش اینجا رو داد اما بازم پشیمون شد و امسال اینبار خودم بودم که فهمیدم اونا مشکل دارن و پیشنهاد فروش اینجارو دادم خانم یزدان مهر اولش موافقت نکرد ولی به شرط اینکه خودش یه جا رو واسمون پیدا کنه راضی شد .
romangram.com | @romangram_com