#طلسم_شدگان_پارت_103


سعی میکردم با نگاهی بی تفاوت نگاهش کنم .

عمیق تر نگاهم کرد : منو میبخشی ؟

نگاهش باز هم قلبم رو به بازی گرفت ، لعنت به احساساتی که زود رنگ میبازن ، لعنت به من و قلبم ، صدای کوبش قلبم بیشتر شد .

-خانم زمانی ، لطفاً عذرخواهیمو قبول میکنی ؟

مگه میتونستم نه بگم ، نه به مردی که هنوز به جنس احساسم بهش اطمینان نداشتم ، اما یه چیز و مطمئن بودم نام این مرد قلب منو به تپش در میاورد

اروم و بی اراده لب زدم : پیش اومده بود دیگه مهم نیست .

-باور کن مهم بود چون نمیخواستم باعث ناراحتیت بشم .

قلبم تندتر میکوبید ، خواستم بگم برو بیرون و رسوام نکن .

-من ادم قدر نشناسی نیستم ،یادم نرفته چقدر به مشکلاتم اهمیت دادی و برات مهم بود؟

-گفتم گه فراموشش میکنم .

سرشو تکون داد و اروم گفت : تو خوبی ...خیلی خوبی .

ناباورانه به لبهاش چشم دوختم ، با من بود ؟!

-ممنون که درکم کردی ، من میرم توام استراحت کن .

خداحافظی کرد و از درب خارج شد ، من بهت زده چشم دوختم به درب بسته شده که الوند ازش خارج شده بود ، دستی رو گونه م کشیدم ، من خوب بودم ! لبخندی کنج لبم نشست از این یاداوری و با دلی خوش تو تخت خوابیدم به امید فردا .

-گلوم میسوخت و بدنم به شدت درد میکرد ، یه لحظه گرم میشدم و پتو رو از رو تنم کنار می کشیدم و بار دیگه به خاطر سرما و لرزه افتاده تو تنم پتو رو کنار میزدم ، اصلاً دلم نمیخواست حالا که چند روز مونده به سال نو مریض شم .

-رامش ...رامش بیداری؟ .

حوصله حرف زدن نداشتم پتو رو بیشتر به خودم فشار دتدم .

-چقد میخوای بخوابی .تنبل من میرم دانشگاه با دوستام خداحافظی کنم ، کاری داشتی زنگ بزن .


romangram.com | @romangram_com