#تولد_نفرین_ها_پارت_30


گین:میدونی وقتی بابام تورو اورد برای اولین بار ازت خوشم نیومده بود ازت متنفر بودم بابام منو مامور کرد که مراقب تو باشم خیلی وقتا جیم میزدم واز پیشت میرفتم به نظر تو زشت ترین موجود دنیا بودی ولی وقتی یاد گرفتی راه بری...وقتی رفتی تو بغل مامانت اونا میخندیدن وخوشحال بودن تو هم میخندیدی...برای اولین بار به تو لبخند زدم...یکم بعد منو میدیدی وقتی اولین بار منو دیدی اون روزی بود که گربه ها جلوت اتیش گرفتن تو نشسته بودی وگریه میکردی من امدم جلوت ودستمو به سمتت دراز کردم یادته؟

_اره یادمه

گین:تو رو تا خونه بردم تو دستمو محکم گرفته بودی اولین باری بود که لمست میکردم خوشحال بودم

_من نمیدونستم

گین:تمام چیزی که میخوام بگم اینه کیارا...ما پشتتیم ...مخصوصا من تا ابد...

_ممنون گین

گین:بهتره بریم خونه ساعت 9شده

_چی؟!!!!!

از مهمونی زدیم بیرون ورفتیم سمت خونه نزدیک درخت از گین خدافظی کردم ورفتم سمت پنجره نرده بون رو گذاشتم ورفتم بالا وپریدم رو تختم

اسنو:نمیخوای بخوابی؟

_برو تو اکواریومت

اسنو:میخوام امشب اینجا بخوابم

romangram.com | @romangram_com